مشق نوشتن برای یادآوری آنچه فراموش می شود

+ ۱۴۰۰/۱/۲۶ | ۱۱:۴۳ | بندباز **

گاهی پیش می آید که در طول روز، دو تا فیلم سینمایی تماشا می کنیم. تقریبا از اواخر اسفندماه توی خانه نشسته ایم. تمام تعطیلات عید را ماندیم خانه به جز دو روزی که به پدر و مادر و برادرها سرزدیم. خانه نشینی مان با تعطیلی کارخانه تا سی ام فروردین ادامه پیدا کرده و دیگر تقریبا خل شده ایم! مگر آدم چقدر می تواند کتاب بخواند، فیلم تماشا کند؟ روزی یک ساعت برود پارک نزدیک مجتمع و دور از آدمیزادی پیاده روی کند؟!... 

داشتم از یکنواختی این روزهای کسالت بار پیش ِجان گله می کردم. که بالاخره کی می خواهد تمام بشود؟! که چه روزگار شخماتیکی داریم!! و جان گفت: " قدر ِاین روزها رو باید بدونیم... این همه استراحت، فیلم و کتاب و خوردن و خوابیدن! اینها دیگه تکرار نمی شه!!... "

به حرفش فکر کردم و گفتم : " خب آره... ناشکری نمی کنم. فقط خل شدم. دلم برای آدم ها تنگ شده... برای دیدن خانواده... برای رفتن توی دل بازار... برای زندگی کردن! اینجا اگه خود ِ بهشت هم باشه، خیلی یکنواخت شده!!... " داشتم می گفتم که پریروز دو تا فیلم تماشا کردیم. دیروز هم چهار تا بازی فوتبال! پرسپولیس، تراکتور، فولاد... بعدش هم یک بازی از اروپا... کف کرده بودم... کتاب "آفتاب پرست ها" هم توی دستم مانده... می شود توی یک روز تمامش کرد. اما دلم نمی خواهد. کشش می دهم.

ساعت ها؛ روز و شب

+ ۱۳۹۹/۲/۹ | ۰۹:۳۸ | بندباز **

 

این روزها و شب ها علاوه بر کارهای خانه، فرصتی اگر دست بدهد، سرگرم کتاب خواندن می شویم. بعضی کتاب ها اشتراکی هستند مثل " امید علیه امید " و " زنی با موهای سرخ " که خواندن شان به عهده ی همسر است و گوش دادنش با من! پیش از خواب اما هر کدام کتابی جداگانه را می خوانیم. همسر مشغول " ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی " ست و من سرگرم " باغ سنگی".

اوایل تمام فرصت هایمان را به تماشای فیلم می گذراندیم. بعدش مثل کسی که چشم و دلش سیر شده باشد، یک مدتی فیلم ها را کنار گذاشتیم و آمدیم سمت کتاب!! کتاب اما انگاری چیز دیگری ست. آدم از خواندنش سیر نمی شود. مثل مزه مزه کردن آرام و بی وقفه ی طعمی ناشناخته است. گاهی تلخ و گزنده، گاهی شیرین و لذتبخش!

با "نادژدا ماندلشتام" در امید علیه امید، می فهمیم که دیکتاتوری چگونه مردم یک کشور را به بی تفاوتی و ترس و تسلیم می کشاند. تلخ می شویم. انگشت به دهان می مانیم از شباهت های دو جامعه با فاصله ی زمانی چیزی نزدیک به هشتاد سال!! بعدش پناه می آوریم به "اورهان پاموک" و در کوچه پس کوچه های شهری کوچک، میهمان خاطرات پسرکی می شویم که تازه پشت لبش سبز شده و دارد دنیا را با عشق خیالی زنی با موهای سرخ، کشف می کند.

آخر ِشب ها را هر کدام مان در سکوت غرق می شویم توی گوشی ها! کتاب ها را از طاقچه دانلود کرده ایم و در تاریکی اتاق، ساعتی پیش از خواب را با خودمان خلوت می کنیم. دیشب به حرف های "نیکوس کازانتاکیس" فکر می کردم. به وظیفه هایی که برای بشر قائل می شد؛ اینکه چگونه با عقل به مهار عشق برود و با عشق اش عقل را مهار کند! و در کنار اینها هر لحظه در لبه ی تاریک و باریک هستی با میل و عطشی ناتمام در برابر سقوط در پوچی بجنگد!!... تصورش هم ترسناک است و این ترس ارزشمند است. و این ترس و تلاش خود ِزندگی ست.

امشب باید از همسر بپرسم که در کتاب او چه خبر است؟! درباره ی همه ی این کتابها بعد از خواندن شان مفصل خواهم نوشت.

 

کتاب خواندن