از ویژه گی های زندگی با یک نویسنده که مدام در حال یادداشت برداری از لحظه به لحظه ی زندگی و محیط اطرافش است، کافی ست به یک مورد اشاره کرد:

 

صحنه داخلی - آشپزخانه - در حال رنده کردن کلم قرمز! ( آخه یکی نیست بگه دختر آدم کلم قرمز رو رنده می کنه؟!)

زن توی فکر است. به هزار و یک چیز فکر می کند. به قیمت تند اجناسی که همین چند دقیقه ی پیش با هم خریده بودند " دو تا کلم و هویج و سیب و پرتقال و خمیرریش... آرد و تخم مرغ و یک بسته پاستیل ماری!... مگه می شه صد و هشتاد هزار تومن؟!... خب اون پد بهداشتی ها هم که فقط چهار بسته بود. پودر موبر هم که ... لعنتی!..."

به پیرمرد وانتی که کدو می فروخت فکر می کرد و اینکه چطوری با سر ِزبان و لهجه ی شیرین ترکی اش، کدوهای کپک زده و زخمی را یکی یکی به مشتریها می انداخت. یک قابلمه هم از کدوهایش پخته بود و برای تست ِقبل خرید به نیت خیرات پدرش به آدم می داد: "خدا پدرتو بیامرزه...".

به کنار پایش نگاهی انداخت. آب ِسبزی های آش رفته بود. باید بعد از شام، خردشان می کرد " پس مامان که می گفت اون طرفا از وانتی سبزی خریده کیلویی دو تومن. اینجا چرا شیش تومنه؟!... مغازه س که باشه، چه خبره مگه؟!..." توی همین فکرها بود که ناخنش گرفت به لبه ی تیز رنده و دادش بلند شد " آیییییی.... رنده ی خر!! "... این جمله را با خشم گفت. دلش ضعف رفت و از گوشه ی چشم به مرد نگاه کرد که توی هال مشغول نوشتن بود. صدای مرد را قاطی صدای آب می شنید: " چی شد جانی؟!..."

دست هایش را توی سینک شست. جوابش را نداد. عمدا جواب نداد تا مرد بلند شود و برای دلجویی تا آشپزخانه بیاید. دلش می خواست خودش را کمی لوس کند. خستگی توی تنش موج می زد. مرد اما برخلاف همیشه، بی اینکه جوابی بگیرد، به نوشتن ادامه داد.

زن سفره ی شام را پهن کرد. مرد دست از نوشتن برداشت. ظرف ها را از روی اوپن توی سفره گذاشت و کنار زن جاگرفت. زن بُغ کرده بود. همینطور که در سکوت لای نان های باگت را باز می کرد، مرد شروع کرد به خواندن چیزی که نوشته بود: 

"صدای رندیدن می آید . و مابین صدای آن و صدای هودی که همچون موتور جت در آشپزخانه می غرد، صدای زنانه ای می گوید : « آآآییییی ! » و پشت بند آن شنیده می شود : « رنده ی خر ! » و من با چشمانی اشک آلود به سمت آشپزخانه می دَوم و ناخواسته با صدایی بلند می گویم : « جانی ! این پیازهای خر ! تموم نشد ؟! » و وقتی چشمم به آب چشم و دماغ به هم آمیخته ی او می افتد از خنده منفجر می شوم."

می خندند! هر دویشان با هم می خندند. زن ساندویچ آماده شده را توی دست های مرد می گذارد و با لحن غمزه آمیزی شکایت می کند: " لامصب اگه من انگشتم افتاده بود و صدام درنیومده بود چی؟! بازم توی خیالت می اومدی کمک؟!... ". صدای مرد توی خانه می پیچد: " بده بیاد اون لامصبو!!..." و لب های زن را حریصانه می بوسد.

 

 

پی نوشت: نیمی از مطالب این پست تخیلی و نیمه ی دیگر نیمه تخیلی است.