بلندگوها
نیمرو! ناهار ظهر است. تنهایی توی خانه، رو به روی تلویزیون نشسته ام. به صبح فکر می کنم که رفته بودم نان بخرم. باران نم نم می زد. هوا اما سرد و سنگین بود. نفس که می کشیدم احساس می کردم تکه های دوده را درسته قورت می دهم. توی ذهنم به بارانهای اسیدی فکر می کردم و هر بار که قطره ای روی پلک یا گونه ام می افتاد، ناخودآگاه سریع پاکش می کردم. امروز مدرسه ها بخاطر آلودگی هوا تعطیل است.
تصویر و صدای گزارشگر درهم و برهم از پیش چشم هایم رد می شوند. مردی توی لباس بهداشتی، میکروفن به دست، رفته است توی کارخانه ی کیک و کلوچه پزی و دارد مسیر و روند خط تولید را یک به یک نشان بیننده می دهد تا او را مطمئن کند که امکان ندارد کسی توی کارخانه لای کیک های قرص گذاشته باشد. خنده ام می گیرد. همان وقت با خودم فکر می کنم این اندازه روشنگری، با این روش، در تلویزیون بی سابقه است. کاشکی برای باقی چیزها هم همین طور عمل کنند.
صدای بچه گانه ای توی بلندگوی وانتی می پیچد: " بدو بیا... بدو بیا... خیار بوته ای سه کیلو پنج تومن... بدو... بدو... شیش کیلو ببر ده تومن...". حس عجیبی دارد. تابحال صدای بچه را از وانتی ها نشنیده بودم. عادت کرده ایم به صداهای کَت و کُلتف و یغور وانتی ها! که میکروفن را تا ته توی گلویشان می کنند و جوری داد می زنند که انگار با آدم دعوا دارند. صدای بچه اما با تردید جمله ها را ادا می کند. انگار همین حالا برای اولین بار تصمیم گرفته است آن ها را بگوید. قبل از هر جمله کمی مِن مِن می کند اما شیرینی لحنش باعث می شود بروم از پشت پنجره نگاهی به پایین بیاندازم.
خیلی داشته باشد هفت - هشت سال است. جلوی وانت قدیمی سفید رنگی نشسته است. کاپشن مشمایی طوسی به تن دارد. مرد پشت وانت است و دارد برای یک مشتری خیار وزن می کند. پسرک هنوز دارد با تردید جمله هایش را تکرار می کند... . به آسمان ابری نگاه می کنم. به خاکستری سنگینی که روی شهر سایه انداخته است. هنوز صدای گزارشگر اخبار جستجوگرانه به دنبال عاملین قرص ها می گردد. به بچه هایی فکر می کنم که توی کیکشان قرص دیده اند. به مدرسه های تعطیل شده. به پسرکی که شاید ترجیح داده توی خانه نماند و کمک دست پدرش بشود. می نشینم پای سفره؛ نیمرو سرد شده است.
نقاشی از : مهرداد محب علی