چشمم روشن!

+ ۱۳۹۹/۴/۱۱ | ۱۱:۱۵ | بندباز **

 

خواب عجیبی بود! سه نفر بودیم. توی یک اتاق با دیوارهای خاکستری سنگی. رو به دریاچه ای که در تاریکی فرو رفته بود. گفتند که وقت مان تمام شده! یک پل ِچوبی معلق را نشانمان دادند و گفتند از این مسیر بروید. به انتهای تاریک پل نگاه کردم. به چشم های جفت جفتی که جابه جا توی تاریکی برق می زدند. سکوت محض بود. به هم نگاه کردیم. همان موقع بی هیچ حرفی، فهمیدیم که این آخر کار است. وقت مان تمام شده بود. لحظه عزیمت بود... من اما برای این سفر آماده نبودم. دلم نمی خواست بعد از خواب دیگر بیدار نشوم!... همان جا در برابرشان زانو زدم. دست به دعا بردم و با تمام وجود خواستم که مهلت دوباره ای به من داده شود... مهلت دوباره ای برای " بودن در کنار خانواده "!... آنقدر گفتم و تمنا کردم که اجابت شد!... و اجازه دادند که با یک صبح دیگر دوباره پلک از هم باز کنم و چشمم به جمال یار روشن شود! 

پدرم و پسرم (My Father and My Son (2005

+ ۱۳۹۹/۱/۱۷ | ۰۸:۴۹ | بندباز **

 

"صادق" جوانی ست که در دهه ی 70، با سری پرشور از عقاید انقلابی، مزرعه و روستای پدری را برخلاف میل خانواده ترک می کند تا به شهر رفته و در فعالیت های سیاسی و حزبی شرکت کند. او پدرش را یک دیکتاتور ِبرده دار می داند. پدری که تمام هزینه های تحصیل پسر را پرداخت کرده تا او مهندس کشاورزی بشود و در بازگشت به روستا، مزرعه پدری را اداره کند. این در حالی ست که صادق به یک خبرنگار حزب چپ تبدیل شده است.

فیلم با سکانسی عاطفی آغاز می شود. صادق به خانه ی خود رفته و ما چهره ی زن زیبای او را که در آخرین روزهای بارداری ست، می بینیم. فضای خانه امن و راحت است و عشق و شادی میانشان موج می زند. همان شب، زن دچار درد ِزایمان می شود. صادق پریشان و دستپاچه به دنبال یافتن یک تاکسی ست تا به بیمارستان بروند، غافل از اینکه شهر، شبانه درگیر کودتای نظامی شده است. او به زحمت زنش را پای پیاده به سمت بیمارستان می کشد اما زن در میان راه وضع حمل کرده و به دلیل خونریزی شدید می میرد. ما طلوع خورشید، یک خودروی نظامی در حین گشت زنی به آنها می رسد و  ما صادق را در نمایی بسته می بینیم؛ که نوزاد تازه متولد شده اش را در آغوش گرفته؛ با چهره ای خون آلود به نقطه ای نامعلوم می نگرد و از بی کسی و تنهایی خود بهت زده است. دیگر خبری از آن کاشانه و خانواده و فضای امن نیست.

 

 

"پدرم و پسرم" فیلمی ترکیه ای ست در سبک درام. به کارگردانی چاقان ایرماک که محصول سال 2005 است. موضوع اصلی این فیلم " ریشه داشتن؛ وطن و خانه، تعلق داشتن به جایی برای زیستن و کسی برای دوست داشتن" است. صادق که به دنبال ایده آل های انقلابی خود از موطن اصلی اش جدا شده، پس از چندین سال زندان و شکنجه به خاطر فعالیت های سیاسی، حالا دچار بیکاری است. کسی به مردی که سوابق سیاسی دارد کار نمی دهد. او با داشتن پسرکی پنج - شش ساله به خودش می آید و می بیند که مثل مهاجری در وطن، بی جا و مکان است. احساس می کند به کسی یا جایی تعلق ندارد. اما هیچ دلش نمی خواهد که دنیز - پسرش - هم چنین سرنوشتی داشته باشد. همین مسئله او را دوباره به روستا و آغوش گرم خانواده ی پدری می کشاند. اما صادق می داند که پدرش پذیرای او نیست!!...

فیلم سرشار از صحنه هایی بسیار زیبا و ساده از روستا و زندگی روستاییست. بازی های روان ِبازیگرانش مخاطب را با خود به درون فیلم کشانده و با خنده ها و شوخی های خانوادگی همراه می کند. شما در این فیلم صمیمیت واقعی و حس ِتعلق داشتن به یک خانواده را تجربه می کنید. روایت از منظر چشم دنیز پیش می رود و خیالبافی های او لابه لای صحنه های دنیای واقعی، طعم شیرینی به کام مخاطب می چشاند. این فیلم به شدت متاثرکننده است و در سکانس های پایانی که وامدار فیلم "سینما پارادیزو " می باشد، صادق شما را با چشمانی تر ولی قلبی امیدوار ترک خواهد کرد. دیدن این فیلم مضمونی را در یاد ِما تازه می کند که مدتهاست از یاد برده ایم! "وطن چیست؟ وطن کجاست؟!".