مشق نوشتن برای یادآوری آنچه فراموش می شود
گاهی پیش می آید که در طول روز، دو تا فیلم سینمایی تماشا می کنیم. تقریبا از اواخر اسفندماه توی خانه نشسته ایم. تمام تعطیلات عید را ماندیم خانه به جز دو روزی که به پدر و مادر و برادرها سرزدیم. خانه نشینی مان با تعطیلی کارخانه تا سی ام فروردین ادامه پیدا کرده و دیگر تقریبا خل شده ایم! مگر آدم چقدر می تواند کتاب بخواند، فیلم تماشا کند؟ روزی یک ساعت برود پارک نزدیک مجتمع و دور از آدمیزادی پیاده روی کند؟!...
داشتم از یکنواختی این روزهای کسالت بار پیش ِجان گله می کردم. که بالاخره کی می خواهد تمام بشود؟! که چه روزگار شخماتیکی داریم!! و جان گفت: " قدر ِاین روزها رو باید بدونیم... این همه استراحت، فیلم و کتاب و خوردن و خوابیدن! اینها دیگه تکرار نمی شه!!... "
به حرفش فکر کردم و گفتم : " خب آره... ناشکری نمی کنم. فقط خل شدم. دلم برای آدم ها تنگ شده... برای دیدن خانواده... برای رفتن توی دل بازار... برای زندگی کردن! اینجا اگه خود ِ بهشت هم باشه، خیلی یکنواخت شده!!... " داشتم می گفتم که پریروز دو تا فیلم تماشا کردیم. دیروز هم چهار تا بازی فوتبال! پرسپولیس، تراکتور، فولاد... بعدش هم یک بازی از اروپا... کف کرده بودم... کتاب "آفتاب پرست ها" هم توی دستم مانده... می شود توی یک روز تمامش کرد. اما دلم نمی خواهد. کشش می دهم.