بیرون ِ پنجره ...
می خواستم دستور پخت نان ِروغنی را توی دفترچه ام بنویسم اما نمی دانم چرا رفتم سروقت لوازم آرایشم و آن رژ لب گلبهی پررنگ را برداشتم و با آینه ی کوچکی توی دست، مشغول شدم. آخرین باری که زده بودمش شاید یکی - دو روز بعد از ازدواجم بود. آن هم پیش از آمدن جان به خانه، می خواستم لبهایم رنگ بیشتری داشته باشند! هر چند که همه اش در همان لحظه ی استقبال از روی لب هایم محو شد!!
امروز صبح اما چرا هوسش را کرده بودم؟! بخاطر کمرنگی و بی رمقی لب هایم که خونی در آن ها دیده نمی شد؟! شاید هم دلم هوای عطر ِملایم توت فرنگی اش را کرده بود؟! چیزی شبیه یک اتفاق کوچک و تازه تا شاید بشود با آن گرفتگی آسمان ابری و سردی بادهای بارانی اش را به نور و آفتاب بدل کرد!... نمی دانم... این مدت طولانی قرنطینه با تمام فرصت هایی که برای بیشتر با هم بودن به ما داد، هر چه که می گذرد به اضطراب و دلهره مان نسبت به آینده اضافه می کند. تمام ِکاری که می توانستیم بکنیم کتاب خواندن و فیلم دیدن و نوشتن از همه ی آن ها بود. ولی کسی برای باقی راه چیزی پیش رویمان نگذاشته است. حدس و گمان ها، نظریه ی کارشناسان اقتصادی و اجتماعی، پیش بینی رکود و تورم و بیکاری و جرم... و در کنار همه ی اینها هراس از بیماری عزیزان و نزدیکان!!... حتی خودمان!!
لب هایم را محکم تر به هم فشار می دهم. با نوک زبان رد ِمرطوبی رویش می کشم تا طعم و عطر ملایم توت فرنگی اش را با نفسی عمیق و گرم به سینه بکشم... دلم نمی خواهد به هیچ کدام از اتفاقات آینده فکر کنم. شاید بهترین کار همان باشد که بروم سروقت دفتر یادداشت آشپزی ام و دستور ِپخت نان ِروغنی را با خطی خوش رونویسی کنم. دلم می خواهد عصر که شد عطر نان ِداغ و زنجبیل و زیره با چای تازه دم ِدارچینی توی خانه ام بپیچد! بیرون ِ پنجره باد ِسردی وحشیانه می تازد.
نقاشی از : آنه محمد تاتاری