ما دشمنان خونی ...

+ ۱۳۹۸/۱۱/۷ | ۱۱:۲۰ | بندباز **

 

نادونی چیز عجیب و غریبی نیست اما تاثیرات خیلی عجیب و غریبی داره! یکی - دو ماهی بود که از صدای راه رفتن مستاجر طبقه ی بالایی عاجز شده بودیم. صدای قدم هاش بدجوری روی مخ بود. انگاری با زانوهاش راه می رفت! پیش خودمون انواع احتمالات رو تصور کرده بودیم و دست آخر برای اینکه قضیه رو یک جوری با خنده و شوخی بین خودمون فیصله بدیم و از بار ِاعصاب خوردیش کم کنیم، به این نتیجه رسیده بودیم که ما یک همسایه ی غول داریم! خانوم یا آقا غوله ای که طبقه ی بالای ما رو اشغال کرده و اگر زمانی بریم در ِخونه ش رو بزنیم و بهش شکایت کنیم، تبدیل به یک انسان معمولی می شه و هیچ رقمه گناهش رو به گردن نمی گیره! ما هم نمی تونیم ثابت کنیم که حتی اگر وزن فیل رو هم داشته باشی نمی تونی موقع راه رفتن چنین سروصدایی راه بندازی!!

دیشب اما بالاخره اون کاسه ی صبر لبریز شد. من که آماده ی لباس پوشیدن بودن و خودم رو برای یک جنگ حسابی آماده کرده بودم. همسرم اما با طبع آرامتری که داشت پیش قدم شد و رفت در خونه ی آقا یا خانوم غوله رو زد. من پایین موندم و از لای در ِآپارتمان به گفتگوشون گوش می دادم که البته اونقدر آرام صحبت می کردند که چیزی دستگیرم نشد! فقط دست آخر صدای خنده و تشکرشون رو شنیدم!

همسر که پایین اومد با تعجب بهش گفتم: " با هم می خندید؟!!... من بودم خفه ش می کردم!! " همسر هم با قیافه ی متعجبی گفت: " بابا صدا از اونها نیست که! مالِ طبقه ی بالایی اوناس! انگاری طرف اون بالا یه کارگاه راه انداخته... نمی دونم چیکار می کنه. بنده خداها اونها هم کلافه شدن. هر چقدر بهش گفتن، طرف زیر بار نرفته!..."

با شنیدن این جمله ها وا رفتم. راستش تمام اون عصبانیت و خشم یکباره محو شد و جاشو به دلسوزی و همدردی داد! با خودم فکر می کردم اگر ما اینقدر داریم از این صداها اذیت می شیم، اون بنده های خدا چی می کشن؟!... با شرمندگی چند باری هم از خدا معذرت خواهی کردم بخاطر همه ی فحش هایی که توی دلم به بالایی ها داده بودم... 

حرف زدن، آروم و منطقی حرف زدن؛ خیلی وقتها باعث می شه درد همو بفهمیم؛ ماها دشمن خونی هم نیستیم. البته اگه بشه... اگه بتونیم اینطوری حرف بزنیم... اگه بلد باشیم و طرفمون هم گوش ِشنوا داشته باشه... اگه... . حالا باید یه فکری برای اون طرف کرد! اونیکه نه می شنوه و نه بلده حرف بزنه!!

 

نقاشی از : فروزان شیرقانی

باید مرد!

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۳ | ۱۰:۱۵ | بندباز **

 

آخرین باری که آرزوی مرگ کردم را به یاد می آورم. وقتی بود که یک نابینا می خواست از پلی فلزی و بی حفاظ بر روی جوی آبی عریض رد بشود و چون با عصای سفیدش به هیچ نشانه ای نرسیده بود با شنیدن صدای پایم، از من کمک خواست:

-: " ببخشید اینجا پُل ه؟!..."

-: " بله آقا، اما چیزی نیست. راحت رد می شید..." 

و بعد که او را به آن سمت پل هدایت کردم و تشکر آرامش را شنیدم تازه فهمیدم چه گفته ام!! " راحت رد می شید!"... بله، برای منی که چشم داشتم؛ دیدن آن پل درب و داغان و رد شدن از رویش ساده بود... اما وقتی خودم را جای او گذاشتم و به حماقتم پی بردم!... همان وقت بود که توی خیابان بغضم شکست و آرزوی مرگ کردم!

نمی دانم آیا برای شما هم پیش آمده که گاهی توی زندگی آرزوی مرگ بکنید؟!... دارم فکر می کنم این آرزو برای هر آدمی یک سطحی دارد. یکی ممکن است نظامی ِدرجه داری باشد که روزی بی هیچ درجه ای در راه نجات جان مردم کشورش پیش قدم شده بود و حالا... یکی هم ممکن است مثل مامان باشد و از کشتن مورچه هایی که روی دیوار رژه می روند هم بترسد و وحشت زده بگوید: " نکن مادر!! حشره کش نزن! گناه دارن، جون دارن!!...".

فکر می کنم برای بعضی ها، آرزوی مرگ کردن کافی نیست. باید مرد!... آدم ها خیلی خوب می توانند فرق بین چهره های پشیمان و بغض های واقعی را از ماسک های دروغین تشخیص بدهند. آدم ها خوب می فهمند! خیلی خوب می فهمند!! حتی اگر انکار کنند. حتی اگر منافع شان ایجاب کند که دروغ ها را حقیقت نشان بدهند باز هم در تنهایی شان، در پنهانی ترین لحظه های شان با حقیقت ِمحض رو به رو می شوند. حقیقتی که هر اندازه بخواهند پنهانش کنند باز هم عیان شدنش چندان طول نمی کشد.

آقای نظامی، آقایی که با مشت های گره کرده در صحن خداوند فریاد می زنی : "دیگر نمی گذاریم یک تار ِمو از مردم مان کم شود!! " حالا بیا و مراقب مردم کشورت باش! نگذار توی خیابان های وطنش (وطن مان) تیر بخورند. 

 

نقاشی از : امین منتظری 

حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد... *

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۷ | ۱۱:۱۷ | بندباز **

 

به خودم قول داده بودم که دیگر خبرها را دنبال نکنم. حتی دیشب قبل از خواب، گوشی ام را جایی دور از خودم گذاشتم که مثل سابق صبح بعد از بیدار شدن، ناخودآگاه نروم پی ِاخبار! همان دیشب فهمیدم که به اندازه ی کافی تنم لرزیده است از این همه خبر مرگ! از اوضاع داخلی و تهدیدهای چپ و راستی بگیر تا آتش سوزی استرالیا و چهره ی وحشت زده ی حیوانات نیمه سوخته... دیگر توانش را نداشتم. یکی از دوستان  میان این بلبشو نوشته بود برای استرالیا دعا کنید! خواستم برایش بنویسم ترجیح می دهم دعا کنم خدا من را از روی زمین بردارد. به گمانم اگر بشر را برمی داشت، زمین حال بهتری داشت. شب موقع خواب به انگشتی فکر کردم که شاسی تخلیه ی بمب اتمی را روی هیروشما فشرد... .

با این حال باز هم صبح بعد از کمی مقاومت به سراغ خبرها رفتم. تلویزیون را روشن کردم و جواد ظریف را دیدم که در نشست گفتگوی خلیج فارس، از صلح درون منطقه ای حرف می زد. از طرحی می گفت که به قول خودش طرح رئیس جمهور ایران است و هدفش رسیدن به صلحی بدون حضور آمریکا در منطقه است و تنها راه رسیدن به این هدف تغییر تفکر و گفتگو کردن و پذیرش دولتهای این منطقه است. بماند که در کنارش هم، از انتقام سخت و درد کشیدن آمریکا در بیشترین حد ممکن گفت. حرفهایی که جمع شان در کنار هم هدف نهایی صلح طلبی یک نظام را زیر سوال می برد اما همان موقع با خودم فکر می کردم چیزی که این روزها بیشتر از همیشه به چشم می خورد دو دسته گی و شکاف و اختلاف میان مردم ِهمین آب و خاک است!

مردمی که به دو بخش رسمی و غیررسمی تقسیم شده اند. عده ای که ایرانی هستند و دیده می شوند و عده ی دیگری که علیرغم ایرانی بودن، نادیده گرفته می شوند... شاید قبل از هر حرکتی باید این شکاف ِخودی و غیرخودی را بینمان پر کنیم. باید اول با خودمان به صلح برسیم؛ مایی که روی یک خاک راه می رویم، یک زبان و دین مشترک داریم. مایی که در مصیبت ها همیشه پشت هم بوده ایم و دست هم را گرفته ایم!... با ما چه کرده اند که به اینجا رسیده ایم؟!... شاید دیگر دلیل و مسببش مهم نباشند. حالا پیش از هر چیزی مرهم گذاشتن روی این زخم اهمیت دارد. اما آیا امکان پذیر است؟!... آیا روزی می آید که تنمان از این هجمه ی مرگ و نفرت و خشم نلرزد؟!... که آرامش و صلح و لبخند توی صورتهایمان موج بزند؟!... که موقع دیدن هم در خیابان ها لبخند بزنیم و با قلبی آرام به هم بگوییم: سلام!

 

نقاشی از فرانسیسکو گویا با عنوان ساتورن پسرش را می بلعد.**

 

* عنوان برگرفته از شعر سهراب سپهری است.

** این روزها مدام تصویر این نقاشی جلوی چشم هایم ظاهر می شود.

گناهی به اسم زندگی

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۴ | ۰۸:۴۷ | بندباز **

تمام شماهایی که دلتان لک زده است برای جنگ! با شماهایی هستم که تک تک سلول های بدنتان له له می زند برای کشتن؛ لطفا بیایید و جلو بیافتید! این شما و این میدان. بفرمایید! بروید بکشید و کشته شوید! اما لطفا باقی زندگی را با تمام چیزهایی که حرام می دانید بگذارید برای ما! لطفا برای مردن از ما مردم - بخشی از مایی که مردم شما حساب نمی شویم - مایه نگذارید. هنوز زخم های جنوب خوب نشده است. هنوز غرب خونبار است. بفرمایید؛ بفرمایید رستگار شوید. گناه تمام ِزندگی بماند برای ما.

 

نقاشی از : امین منتظری

رنده ی خر!

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۰ | ۱۵:۳۰ | بندباز **

 

از ویژه گی های زندگی با یک نویسنده که مدام در حال یادداشت برداری از لحظه به لحظه ی زندگی و محیط اطرافش است، کافی ست به یک مورد اشاره کرد:

 

صحنه داخلی - آشپزخانه - در حال رنده کردن کلم قرمز! ( آخه یکی نیست بگه دختر آدم کلم قرمز رو رنده می کنه؟!)

زن توی فکر است. به هزار و یک چیز فکر می کند. به قیمت تند اجناسی که همین چند دقیقه ی پیش با هم خریده بودند " دو تا کلم و هویج و سیب و پرتقال و خمیرریش... آرد و تخم مرغ و یک بسته پاستیل ماری!... مگه می شه صد و هشتاد هزار تومن؟!... خب اون پد بهداشتی ها هم که فقط چهار بسته بود. پودر موبر هم که ... لعنتی!..."

به پیرمرد وانتی که کدو می فروخت فکر می کرد و اینکه چطوری با سر ِزبان و لهجه ی شیرین ترکی اش، کدوهای کپک زده و زخمی را یکی یکی به مشتریها می انداخت. یک قابلمه هم از کدوهایش پخته بود و برای تست ِقبل خرید به نیت خیرات پدرش به آدم می داد: "خدا پدرتو بیامرزه...".

به کنار پایش نگاهی انداخت. آب ِسبزی های آش رفته بود. باید بعد از شام، خردشان می کرد " پس مامان که می گفت اون طرفا از وانتی سبزی خریده کیلویی دو تومن. اینجا چرا شیش تومنه؟!... مغازه س که باشه، چه خبره مگه؟!..." توی همین فکرها بود که ناخنش گرفت به لبه ی تیز رنده و دادش بلند شد " آیییییی.... رنده ی خر!! "... این جمله را با خشم گفت. دلش ضعف رفت و از گوشه ی چشم به مرد نگاه کرد که توی هال مشغول نوشتن بود. صدای مرد را قاطی صدای آب می شنید: " چی شد جانی؟!..."

دست هایش را توی سینک شست. جوابش را نداد. عمدا جواب نداد تا مرد بلند شود و برای دلجویی تا آشپزخانه بیاید. دلش می خواست خودش را کمی لوس کند. خستگی توی تنش موج می زد. مرد اما برخلاف همیشه، بی اینکه جوابی بگیرد، به نوشتن ادامه داد.

زن سفره ی شام را پهن کرد. مرد دست از نوشتن برداشت. ظرف ها را از روی اوپن توی سفره گذاشت و کنار زن جاگرفت. زن بُغ کرده بود. همینطور که در سکوت لای نان های باگت را باز می کرد، مرد شروع کرد به خواندن چیزی که نوشته بود: 

"صدای رندیدن می آید . و مابین صدای آن و صدای هودی که همچون موتور جت در آشپزخانه می غرد، صدای زنانه ای می گوید : « آآآییییی ! » و پشت بند آن شنیده می شود : « رنده ی خر ! » و من با چشمانی اشک آلود به سمت آشپزخانه می دَوم و ناخواسته با صدایی بلند می گویم : « جانی ! این پیازهای خر ! تموم نشد ؟! » و وقتی چشمم به آب چشم و دماغ به هم آمیخته ی او می افتد از خنده منفجر می شوم."

می خندند! هر دویشان با هم می خندند. زن ساندویچ آماده شده را توی دست های مرد می گذارد و با لحن غمزه آمیزی شکایت می کند: " لامصب اگه من انگشتم افتاده بود و صدام درنیومده بود چی؟! بازم توی خیالت می اومدی کمک؟!... ". صدای مرد توی خانه می پیچد: " بده بیاد اون لامصبو!!..." و لب های زن را حریصانه می بوسد.

 

 

پی نوشت: نیمی از مطالب این پست تخیلی و نیمه ی دیگر نیمه تخیلی است. 

زندگی در فرا متن

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱ | ۱۱:۴۷ | بندباز **

 

" واقعا مزخرف بود!! هر اثری بالاخره باید برای خودش یه فرمی داشته باشه. این هیچی نداشت. اجراها داغون، صحنه داغون... همه چی پخش و پلا... ". 

این را آقای حاتمی گفت. از شدت تاکیدش روی کلمه ی مزخرف، یاد ِتقلاهای نافرجامش برای بیرون زدن از سالن تئاتر افتادم. توی تاریکی فقط یک لحظه صورتش را دیدم؛ با چشم هایی که از پشت عینک بخاطر شدت نور ِیکی از پروژکتورها، ریزتر از اصلش شده بود و دست هایی که از بلندی صدای بلندگوها، روی گوشش فشار می داد.

از تصور دوباره ی چهره اش خنده ام گرفت اما رویم را چرخاندم سمت خانم روحی که کنار ِدست دوستش ایستاده بود. توی چادر سیاه و روسری های گل گلی از سرمای ساعت هشت شب، بی تابی می کرد: " واقعا خیلی مسخره بود... اعصابم خورد شد...". به لاک سیاه ناخن هایش نگاه می کردم. موقع حرف زدن با هیجان دست هایش را توی هوا تکان می داد. داشت پیشنهاد می کرد برای برنامه ی دورهمی بعدی، برویم تئاتر "قرمز" را تماشا کنیم: " بچه ها تعریف قرمز رو خیلی می کردن...". حاتمی حرفش را قطع کرد: " حیف که پینوکیو اجراش تموم شده...".

به جان نگاه کردم که کنار دستم ساکت ایستاده بود. دست هایش را از سرما توی جیب کاپشن فرو کرده بود و چهره ی بقیه بچه ها را موقع حرف زدن نگاه می کرد. رو کردم به حاتمی و گفتم: " ولی به نظر من تئاتر خوبی بود. درسته که تصویر و صدای ویدئوها با هم نمی خوند، یا صدای بلندگوهاش گوشمونو پاره کرد، نورشم کورمون کرد که البته خب ما خیلی جلو نشسته بودیم، تقریبا توی دهن ِبازیگرا بودیم اما به نظرم همه ی اینها دقیقا زندگی این روزهامون بود. همین قدر داغون و بهم ریخته و اعصاب خورد کن! انگاری نشسته بودن یه صبح تا شب ملت رو نوشته بودن. خوب هم نوشته بودن!". 

حاتمی با چهره ای شاکی گفت: " اینایی که شما می گی فرا متنه! این نمی شه که تئاتر...".

آن لحظه معنی "فرا متن" را نمی دانستم. یعنی هنوز هم نمی دانم. این چند روزه اتفاق هایی افتاد که مجال نداد بروم معنی اش را پیدا کنم. اما بعد از خداحافظی با بچه ها، توی مسیر برگشت، با خودم فکر می کردم اگر اینطور باشد؛ اگر فرامتن به معنی اضافه کردن چیزی بعد از خلق یک اثر از طرف مخاطبش باشد یا ساده تر، اگر فرا متن یعنی پیدا کردن معنی از دل چیزی که بی معناست یا لااقل در بیان معنا ناتوان است... اگر فرا متن یعنی ساختن چیزی از چیزی که نیست؛ یعنی رویاپردازی و خیال!!... پس با این حساب من و خیلی از ماهایی که هنوز ذوق و شادی کودکانه مان در لحظه های کوچکی از زندگی برق می زند، یک عمر در فرا متن ِ هر چیزی زندگی کرده ایم!! یعنی برای خودمان از آدم ها و از زندگی چیزی ساخته ایم که در واقعیت وجود نداشته است؟!... 

 

نقاشی از : مهدی احمدی

 

بلندگوها

+ ۱۳۹۸/۹/۲۶ | ۲۰:۴۶ | بندباز **

 

نیمرو! ناهار ظهر است. تنهایی توی خانه، رو به روی تلویزیون نشسته ام. به صبح فکر می کنم که رفته بودم نان بخرم. باران نم نم می زد. هوا اما سرد و سنگین بود. نفس که می کشیدم احساس می کردم تکه های دوده را درسته قورت می دهم. توی ذهنم به بارانهای اسیدی فکر می کردم و هر بار که قطره ای روی پلک یا گونه ام می افتاد، ناخودآگاه سریع پاکش می کردم. امروز مدرسه ها بخاطر آلودگی هوا تعطیل است.

تصویر و صدای گزارشگر درهم و برهم از پیش چشم هایم رد می شوند. مردی توی لباس بهداشتی، میکروفن به دست، رفته است توی کارخانه ی کیک و کلوچه پزی و دارد مسیر و روند خط تولید را یک به یک نشان بیننده می دهد تا او را مطمئن کند که امکان ندارد کسی توی کارخانه لای کیک های قرص گذاشته باشد. خنده ام می گیرد. همان وقت با خودم فکر می کنم این اندازه روشنگری، با این روش، در تلویزیون بی سابقه است. کاشکی برای باقی چیزها هم همین طور عمل کنند.

صدای بچه گانه ای توی بلندگوی وانتی می پیچد: " بدو بیا... بدو بیا... خیار بوته ای سه کیلو پنج تومن... بدو... بدو... شیش کیلو ببر ده تومن...". حس عجیبی دارد. تابحال صدای بچه را از وانتی ها نشنیده بودم. عادت کرده ایم به صداهای کَت و کُلتف و یغور وانتی ها! که میکروفن را تا ته توی گلویشان می کنند و جوری داد می زنند که انگار با آدم دعوا دارند. صدای بچه اما با تردید جمله ها را ادا می کند. انگار همین حالا برای اولین بار تصمیم گرفته است آن ها را بگوید. قبل از هر جمله کمی مِن مِن می کند اما شیرینی لحنش باعث می شود بروم از پشت پنجره نگاهی به پایین بیاندازم. 

خیلی داشته باشد هفت - هشت سال است. جلوی وانت قدیمی سفید رنگی نشسته است. کاپشن مشمایی طوسی به تن دارد. مرد  پشت وانت است و دارد برای یک مشتری خیار وزن می کند. پسرک هنوز دارد با تردید جمله هایش را تکرار می کند... . به آسمان ابری نگاه می کنم. به خاکستری سنگینی که روی شهر سایه انداخته است. هنوز صدای گزارشگر اخبار جستجوگرانه به دنبال عاملین قرص ها می گردد. به بچه هایی فکر می کنم که توی کیکشان قرص دیده اند. به مدرسه های تعطیل شده. به پسرکی که شاید ترجیح داده توی خانه نماند و کمک دست پدرش بشود. می نشینم پای سفره؛ نیمرو سرد شده است.

 

نقاشی از : مهرداد محب علی

خواب هایی که مال من نیستند

+ ۱۳۹۸/۹/۲۵ | ۱۲:۱۴ | بندباز **

 

-: " جانی! من دیشب خواب چی می دیدم؟!"

خنده اش می گیرد: " تو خواب می دیدی، از من می پرسی؟! "

-: " یادم نیست چه خوابی بود. هر چی بود، خوب کردی بیدارم کردی. داشتم اذیت می شدم...".

چندین شب است که مرتب دارم خواب های عجیب و غریب می بینم. انگاری شب ها در دنیای دیگری زندگی می کنم. هر چه که هست مربوط به تاریخ است! من در جامعه ای شبیه همینجایم ولی روزهای آنجا حال و هوای انقلاب و جنگ دارد. از پیش از انقلابش را خواب دیده ام تا جنگ و بعد از آن را... . جالب است که شرایط و فضای خواب ها خیلی نزدیک به دهه ی پنجاه و شصت است. مثل این است که بنشینی به خواندن داستانی که شخصیت اولش یک دختربچه است! از بچگی تا بزرگسالی اش توی انقلاب و جنگ می گذرد... . یعنی این خود ِمن است که آن سال های فراموش شده را توی خواب مرور می کند؟! اما من که چنین تجربه هایی را اصلا نداشته ام! چطور می شود؟!... نمی توانم توضیحش بدهم. تنها می توانم هر شب به انتظار دیدن قسمت جدیدی از این داستان به خواب بروم! که البته پیشترش کمی مقاومت می کنم تا نخوابم! چون خواب هایم هیچ خوشایند نیستند. فقط فکر می کنم به این ها چه چیزی را می خواهند به من بگویند؟! شاید پاسخ سوالی هستند که این روزها از خودم می پرسم... .

 

نقاشی از : عسل خسروی

 

مردم ِِِِِِِِ سر کوچه و آقای دکتر

+ ۱۳۹۸/۹/۲۱ | ۰۰:۰۷ | بندباز **

 

  • "حاج آقا وقتی خون می بینم آروم می شم!"

این جمله ایست که قاتل رو به روانپزشک برنامه می گوید. برنامه ای ست که مثلا قصد دارد دلایل جرم و بزهکاری را در جامعه ریشه یابی کند و به دنبال راه حل و هشدار دادن به مخاطب است.

سایه ی سیاه نیم تنه ی قاتل در یک سمت کادر است و کارشناس پلیسی که در حال بازجویی از اوست در سمت دیگر نشسته است. بعد از چند دقیقه از حرف هایشان می فهمی که مردی ست سی و چند ساله که تا سیکل بیشتر نخوانده و در یک خانواده ی پرجمعیت که همگی به جز مادر، معتاد هستند زندگی می کند. به گفته ی خودش مادر هر روز صد هزار تومان برای خرج عملش می دهد و او دود می کند هوا. یک روز برحسب تصادف تصمیم می گیرد گوشی بدزدد. رفیقش را خبر می کند و بعد از اینکه دو نفری شیشه مصرف کرده اند، سوار موتور می شوند و توی خیابان دنبال کسی می گردند که گوشی گران قیمت دستش باشد. بعد از چند دور چرخیدن عابر جوانی را نشان می کنن و به دنبالش از خیابان اصلی به کوچه ی فرعی می روند. طرف را یقه می کنند و بعد که می بینند جوان در برابرشان مقاومت کرده با چاقو شاه رگش را می زنند و گوشی را برمی دارند و فرار.

  • " یعنی هیشکی توی اون کوچه نبود؟! کسی شما رو ندید؟!".
  • " چرا بودن... مردم سر کوچه وایساده بودن داشتن ما رو تماشا می کردن... اما کسی نیومد جلو...".
  • " گوشی را چند فروختی؟"
  • " سیصد و پنجاه هزار تومن! "

صدای خونسرد کارشناس توی سرم می پیچد:" برای سیصد و پنجاه تومن یه آدمو کشتی؟ احساس پشیمونی نمی کنی؟!" نیم تنه ی سیاه که از خمیده گی اش معلوم است دارد از خماری می میرد با صدایی که احساسی تویش نیست جواب می دهد:" شما می دونید توی دل من چی می گذره؟ معلومه ناراحتم... یه جوونو ناکار کردم...".

کات می شود. لقمه های نان و پنیر توی گلویم ماسیده است. به حرفهای مرد در برابر روانپزشک برنامه  گوش می کنم: " از بچه گی اعصاب نداشتم... گاهی خودزنی می کردم. یه وقتایی هم مادرمو می زدم. چاقوش می زدم... همین که خون می دیدم آروم می شدم...". دکتر همان طور خونسردانه از او می پرسد " تابحال دکتر هم رفتی؟" و جواب مثبت می شوند. "قرص و دارو هم گرفتی؟ استفاده کردی؟!..." و مرد می گوید که یک روز خورده و دو روز نخورده. " چرا نخوردی؟! چرا بعد از اینهمه سابقه ی زندان رفتن و حبس و ترک یک بار نخواستی برای زندگیت برنامه ای بچینی؟!!" ... سایه ی سیاه نیم تنه می زند زیر گریه. بغض مردانه اش می ترکد:" به چه امیدی حاج آقا!... توی یه خانواده ی معتاد آدم مگه چیکار می تونه بکنه؟... "

انگاری نمایش به پایان خودش رسیده است. دکتر رو به دوربین می گوید: " سعی کنید اگر فرزندانتون دچار اختلالات خلقی و عصبی هستند هر چه زودتر اونها رو نزد روانپزشک ببرید تا در آینده چنین فجایعی گریبانگیر شما و جامعه نشود...". دلم می خواهد لیوان چای ام را سمت صورتش پرت کنم اما یادم می افتم همین یک تلویزیون را بیشتر نداریم. این می شود که فقط به فشردن دکمه ی خاموش اکتفا می کنم. توی دلم می گویم " مرتیکه فکر کرده با کی طرفه؟!... "

یاد ِ فیلم حس ششم می افتم که همین پریشب تماشا کردیم. آنجا هم پای یک روانشناس در میان بود.

حق الناس چهار درصدی

+ ۱۳۹۸/۹/۱۷ | ۱۵:۵۹ | بندباز **

 

دوربین زن میانسال محجبه ای را توی چادر مشکی نشان می دهد که با لبخند منتظر است نوبتش برسد. آمده است برای نام نویسی انتخابات مجلس. خبرنگار از او می خواهد شماره اش را نشان بدهد و می پرسد از چه ساعتی توی صف بوده است. شماره هفتصد و سی و چند، چند ساعتی هست که فقط از طبقه ی دوم به اول رسیده است و منتظرست تا اینجا هم نوبتش بشود و برود برای نام نویسی.

خبرنگار می پرسد نظر او نسبت به آنهایی که بی نوبت و بدون صف نام نویسی کرده اند چیست؟ زن سری تکان می دهد و می گوید: " دیگه اینو خودشون می دونند... حق الناسه... ". خبرنگار به خیالش جسورتر می شود و می گوید: " نظرتون درباره ی اون چهاردرصدی ها چیه که بی نوبت..." زن لبخندی بزرگ می زند و برای خبرنگار آرزوی موفقیت می کند.

یادم می افتد هر وقتی توی صف ِنان و تاکسی و اتوبوس و بانک و چه و چه بوده ام اگر کسی بی نوبت جلو می رفت همگی با هم به او می گفتند: " کجا؟!... نمی بینی صفو!!... برو ته صف!!" به همین سادگی. 

دلم می خواست به خبرنگار بگویم بجای اینکه دنبال چهار درصدی ها باشد به آن زن بگوید تو که نمی توانی از حق خودت دفاع کنی و چیزی بگویی آنجا چه می کنی؟! چطور می خواهی از حق مردم دفاع بکنی؟!!... نه تنها او، بلکه همه شان! همه ی آنهایی که جرات نکردند چیزی بگویند. بعد هر چه می شود می گوییم پس مجلس چه کاره است؟! فلانی چه کاره است؟!... از همین جاها می توان فهمید.

تا وقتی که همه چیز را از سر خودمان وا می کنیم و حواله می دهیم به خدا، داستان همین است! همین حواله کردن هایی که فقط و فقط از سر عافیت طلبی ست پدرمان را درآورده.

 

نقاشی

اثری از حامد صدرارحامی