DRS در دوران کرونایی

+ ۱۴۰۰/۱/۳۰ | ۱۲:۲۶ | بندباز **

 دیروز صبح را با دیدن رقابت های کشتی آزاد قهرمانی آسیا شروع کردیم. برد و باخت ها را با هیجان و کف زدن و افسوس خوردن تماشا کردیم. ظهر افتادیم به جان بخاری و جابجایی اش و به دنبال آن کتابخانه را به فضای خالی بخاری بردیم. جان از خستگی بیهوش شد. من داشتم کتاب ها را مرتب و گردگیری می کردم. نان های توی فر حسابی غوغا کرده بودند. بین فِر و کتابخانه در رفت و آمد بودم و همزمان به حجم کتابهای نخوانده ای که بیشتر شده بود، فکر می کردم. غروب پای تماشای  مسابقات فرمول یک ایتالیا نشسته بودیم. چای و نان شیرین تازه می خوردیم. از جان پرسیدم : "DRS یعنی چی؟!" چون این لغت را بارها از زبان گزارشگر بازی می شنیدم. گفت: " امتیاز باز کردن بال پشت ماشین هاست تا سرعتشون بیشتر بشه. "* 

یاد آن روزهایی افتادم که بابا با وانتش من را می رساند به دانشگاه. صبح های کله سحری که برای خلاصی از خواب آلودگی و زودتر طی شدن مسیر طولانی تا تهران، از بابا می پرسیدم: " واشر سرسیلندر چیکار می کنه؟! " و او با حوصله و ریز به ریز درباره اش برایم حرف می زد. خیلی وقت است که دارم حرف های مردانه می زنم. دلم برای حرف های زنانه تنگ شده است. برای دور هم نشستن های زنانه و گفتن و شنیدن و خندیدن و گاهی حتی گریه کردن و غصه خوردن های زنانه! با مردها از خیلی چیزها می شود حرف زد و از خیلی چیزها هم نمی شود حرف زد. برای منی که همیشه حسرت خورده ام که چرا یک خواهر ندارم؟!، غنیمتی ست یافتن فرصتی که در جمع زنانه ای باشم و از لطافت و پیچیدگی های گفتگویشان لذت ببرم. شاهد حسادت ها و نقشه ها و بازی هایشان باشم. ریز به ریز ترس ها و غم ها را بین شان به بند آب بدهم و سبک بشوم. من خیلی وقت است که با زن ها حرف نزده ام!

 

 

پ.ن 1 : توی خبرها شنیدم که دولت به شرکت های خصوصی اجازه وارد کردن واکسن کرونا را داده است. این چیزی ست شبیه همان امتیاز DRS فرمول یک، برای پولدارها! آنهایی که همیشه از بقیه جلوترند ولی اگر بخاطر شرایط مجبور بشوند که پشت سر بقیه قرار بگیرند، امتیازهایی پیدا می کنند که از نفرات جلویی سبقت بگیرند! کافی ست کیف پولشان را باز کنند و واکسن آزاد بزنند و مثل همیشه فاصله شان را با مردم عادی حفظ کنند! مبادا فکر کنید اینها نشانه ی ناتوانی حکومت از وارد کردن واکسن است ها!  مبادا فکر کنید این روش نظام سرمایه داری است که در هر شرایطی حق تقدم را به پولدارها می دهد و باقی مردم کشکند! نه! ما همچنان شعار برابری و عدالت در جمهوری اسلامی سر می دهیم با تمام مخلفاتش! تازه قرار بود جهان از کنترل کرونا در ایران شگفت زده هم بشود!

پ.ن 2 : *اگر دوست داشتید بدانید DRS چیست؟ روی این لینک کلیک کنید.

 

 

تکه یادداشت ها

+ ۱۴۰۰/۱/۲۶ | ۱۱:۴۲ | بندباز **

در طول روز، چیزهای زیادی برای نوشتن به ذهنم می رسد. منتها همه شان وقتی از راه می آیند که من مشغول انجام دادن کارهای خانه ام؛ ظرف ها از توی دستم لیز می خورند و توی سینک معلق می زنند! موقع خرد کردن سیب زمینی ها از اینکه چرا چاقو توی دستم جلوتر نمی رود تعجب می کنم، حال اینکه چاقو به استخوان انگشتم رسیده است! زیر روغن آنقدر داغ بوده که اتاق را دود پر کرده است! آب برنج موقع کته کردن، سر رفته و به گاز گند زده است! یک تکه هایی از فرش جاروبرقی نشده و یا گوشه و کنارهای میز تلویزیون در طول مراسم باشکوه گردگیری، جامانده است!... اینها همه نشانه هایی ست از اینکه وقتی دارم کار می کنم، ذهنم پیش نوشتن است! و درست برعکسش، وقتی که نشسته ام پشت میز و آماده نوشتن شده ام - درست مثل حالا - مدام از خودم می پرسم " ناهار چی باید بذارم؟! یادم باشه امروز گاز و کابینت ها رو تمیز کنم! هنوز یه کمی شیر توی یخچال هست، می شه بازم باهاش نون درست کرد؟!..." و تمام مدت ذهنم می رود پی ِکارهای نکرده! اینها را که می گویم، تصور نکنید که زن شلخته ای هستم! خدا شاهد است! اصلا از جان بپرسید!

مدیتیشن شبانه

+ ۱۴۰۰/۱/۲۶ | ۱۱:۴۱ | بندباز **

دیشب حوالی ساعت ده، به جان پیازها افتادم. چیزی حدود دو کیلو پیاز را پوست گرفتم، شستم، خلال کردم و توی دل روغن داغ ریختم. به گمانم قرنطینه حسابی کار دستم داده بود چرا که یکدفعه برای خلاصی از دست فکرهای جورواجور، به سراغ پیازها رفتم. شبیه یک مدیتیشن! آن هم پیش از خواب!! 

ماهی کوچک (Little Fish 2020)

+ ۱۴۰۰/۱/۱۸ | ۰۹:۴۳ | بندباز **

اگر به دو سال گذشته برمی گشتیم و یک نفر پیدا می شد به ما می گفت که قرار است با یک ویروس این همه بلا سرمان بیاید، بهش می خندیدیم! اما کرونا حالا کاری با ما کرده که کم کم داریم روال زندگی طبیعی گذشته مان را از یاد می بریم! و برای من بیشتر از هر چیزی استرس حضور در مکان های عمومی و بعدش دیدار با خانواده آزاردهنده است. اینکه مدام بترسی مبادا ناقل باشی و افراد دیگری را در خانواده بیمار کنی!

حالا تصور کنید اگر زمانی یک ویروس کوچک دیگر بتواند کاری با مغز ما بکند که دچار فراموشی بشویم! کم کم راه خانه مان را گم کنیم. اعضای خانواده را به خاطر نیاوریم و صبح وقتی بیدار می شویم غریبه ای را ببینیم که کنارمان خوابیده است!! گذشته و آینده در فراموشی بی معنا می شود و آدم ها هر لحظه برای هم غریبه اند و هر لحظه با هم آشنا می شوند. تصور کنید دنیا با آدم هایی که حتی نام خودشان را هم فراموش کرده اند چه شکلی می شود؟! آدم هایی که توی خیابان ها سرگردانند و نمی دانند از کجا آمده اند و کجا باید بروند؟! یا شغل شان چه بوده؟ و ...

 

 

ماهی کوچک فیلمی درام و علمی تخیلی با همین موضوع است. داستان زوجی که در همه گیری ِفراموشی سعی دارند جلوی پاک شدن حافظه شان را بگیرند و یکدیگر را به خاطر بیاورند و در برابر این بیماری بجنگند! آنها شاهد فروپاشی زندگی مشترک دوستان شان هستند. مادر و پدرشان را می بینند که دیگر فرزندشان را به خاطر نمی آورند و هیچ چیزی بدتر از ناپدید شدن پیوندهای عاطفی بینشان نیست... اما تلاش این زوج زیباست! هر چند که با دیدنش در انتها اندوهی گریبان شما را خواهد گرفت اما در عوض بیشتر از هر زمان دیگری قدر ِاین را درک خواهید کرد که هوشیاری چقدر خوب است! آگاهی از این که "که هستی؟" و "با که پیوند داری؟" چقدر زیباست. 

 

روباه بزرگ بدجنس و داستانهای دیگر

+ ۱۳۹۹/۹/۱۲ | ۱۱:۲۳ | بندباز **

اگر در این روزهای کرونایی حسابی حالتان گرفته، پکر و بی دل و دماغید و البته اگر هنوز چیزکی از آن کودک درونتان باقی مانده است، خودتان را به دیدن یک نمایش دلچسب و طنز دعوت کنید! حتما با دیدنش حالتان خوب می شود. ماجرا برمی گردد به همان تقابل قدیمی! آنهایی که فقط فکر می کنند بی اینکه عملی انجام بدهند و در برابرشان آن هایی که تنها عمل می کنند آن هم بی اینکه قبلش ذره ای فکر کنند!! البته یک داستان دیگر هم در کنارش دارد! حکایت روباهی که خیلی دلش می خواهد بزرگ و بدجنس به نظر برسد اما  چه کند که در دلش نوری به اسم عشق می تابد! و داستان سوم حکایت از نجات کریسمس دارد و آنهایی که به وجود بابانوئل شک دارند!! خودتان ببینید آن هم نه با دوبله، چرا که لذت شنیدن صداهای اصلی چیز دیگری ست. زیرنویس فارسی اش خیلی بهتر از دوبله است. و پر است از طعنه ها و تکه های امروز که حتما با شنیدنشان صدای خنده تان به گوش بقیه می رسد.


The Big Bad Fox and Other Tales 2017

 

راستش باید اعتراف کنم که این انیمیشن زیبا را وقتی دیدم که از شنیدن خبر هزینه ی تعمیر ماشین لباسشویی مان حسابی پکیده بودم!! ( تعمیرکار نمایندگی بعد از کلی سرخاراندن گفت: تعمیرش حدود هفتصد تا هشتصد و اگر نیاز به تعویض برد داشته باشه حدود سه و نیم! ) ولی خب خدا را شکر که توانستیم به لطف راهنمایی داداش با صد تومان تعمیرش کنیم. یک اعتراف دیگر اینکه در حین تماشا مدام توی دلم می گفتم : " کوفتت بشه اون هفتاد و پنج تومنی که برای دو دیقه بالا سر ماشین وایستادن و سردرنیاوردن از ایرادش گرفتی!!" حق دارید. من خودم یک پا روباه بزرگ بدجنسم!! شاید به همین خاطر بود که با دیدن این انیمیشن حالم بهتر شد!!

داوود پاشای لعنتی!

+ ۱۳۹۹/۸/۲۴ | ۱۲:۴۴ | بندباز **

عطر تند و سمجی دارد! نعنا را می گویم. آن هم وقتی که قاطی پیاز داغ شده باشد! بدتر اینکه اندازه اش هم از دستت در رفته باشد و وقتی برای بار دوم و با دقت به دستور پخت خورش ترکی نگاه می کنی بفهمی اندازه اش را تقریبا سه برابر زده ای!! آن هم فقط برای اینکه هم زمان چند نفر دارند توی سرت رژه می روند!!

دستم بند است. بندی بین ریختن لباس ها در ماشین رختشویی و کلنجار رفتن با دکمه های لعنتی اش که همگی با هم روشن و خاموش می شوند و هر چقدر دولا می مانی تا بلکه دست از این بازی بردارند، چموش تر به تو چشمک می زنند! دستم بوی پیاز و گوشت چرخ کرده می دهد. بوی قلقلی های سرخ شده. برای بار سوم می شویمش. بو می کنم. هنوز هست. انگاری کل خانه بوی نعنا داغ و گوشت سرخ شده گرفته است! چاشنی را می چشم. رب انار ترش است. خیلی ترش! این چه ترکیب مزخرفی ست برای ناهار روز شنبه؟! اصلا کی گفته که بروی غذای تازه درست کنی؟ که خیر سرت وقت بخری برای سروکله زدن با نقاشی هایت؟!... نقاشی هایی که هنوز توی کله ات سروته می شوند و هر چه می کنی تن به رنگ و قلم نمی دهند؟!...

دوباره انگشت ها را بو می کنم. نمی خواهم کلیدهای کیبورد بو بگیرند. توی کادر جستجو می نویسم: " چطور اوقات فراغت سالمندان را پر کنیم؟! " نتیجه ها را تند تند می خوانم. تنهایی مادر در آن سر شهر، دور از من، زیاد شده است. این را از سوال های عجیب و غریب امروز صبحش فهمیدم. از نگرانی هایش که دارند عمق بی خودی می گیرند. به ساعت های زیاد فکر کردنش فکر می کنم. ساعت هایی که خالی باشند بیخودی لابه لای فکرهای ناخوب چرخ می شوند. به این نتیجه می رسم که باید برای مادر کار تازه ای دست و پا کنیم تا بیشتر با مردم برخورد داشته باشد... چه کاری؟ توی این وضعیت کرونا...

باید بروم لباس ها را روی بند پهن کنم. به بی حوصلگی جان فکر می کنم. به اینکه چطور می شود دوباره سرحال بیاید؟! این یکنواختی روزها و شب های در خانه بمانید یک برنامه ی اساسی می خواهد، وگرنه هرز می رود. حل می شود توی چرخ خوردن در اینستاگرام و کوبیده شدن مغز از حجم خبرهای بد!!... دماغم می سوزد. مغز کله ام هم همینطور. بوی تند نعناداغ چسبیده بیخ سرم و عطسه پشت عطسه نمی گذارد درست نفس بکشم. جمع کردن آب ریزش بینی ام پیشکش!!... صفحه ها را تند تند می بندم. به اتودهای نقش قالی ها می رسم. من باید پدر شما را بالاخره یک جوری دربیاورم! عید نزدیک است!! نمی خواهم دوباره یک سال دیگر را بی نتیجه از دست بدهم! دارم برایتان!... می روم سر اجاق. در قابلمه را برمی دارم. قیافه ی داوود پاشا بین قل قل آب و رب انار و نعنا جوری پشت و رو می شود که دلم را بهم می زند... .


عکس از :Werner Bischof

از هم گسستگی

+ ۱۳۹۹/۸/۱۰ | ۱۶:۵۵ | بندباز **

 این روزها بخاطر شرایط کرونا در جهان و بخاطر یک سری عوامل دیگر در کشورمان، به وضوح شاهد از هم گسستگی امور هستم. از سفارش خرید اینترنتی کتاب که بعد از یک هفته از واریز وجه و دو بار پیگیری کردن، تازه می شنوم که مرسوله در دو پارت به دستمان می رسد و این یعنی باید تمام هفته ی پیش رو و حتی هفته آینده اش را در خانه بمانیم و گوش به زنگ باشیم!! بگذریم از انتظار مضحکش که طعم یک خرید در شرایط مضیقه را ضایع می کند، این نوع ارسال - سفارش را در دو نوبت فرستادن آن هم در حالیکه تنها ده کتاب بوده که نایاب هم نبودند!! - حس عدم اطمینان و پشیمانی از خرید را در من ایجاد می کند. این مشت نمونه ی خروار از روند رو به نزول سیستمی ست که اداره ی کشور را بر عهده گرفته است! کرونا با همه ی سیاهی و تلخی اش، مثل نوری بود که بر روند کشورداری ما تابید!! شکاف ها و سوراخ ها را بهتر از هر زمان دیگری به ما نشان داد و کثافت هایی که در لوای تاریکی آنها می لولند و خون مردم زحمتکش را ذره ذره می مکند. اینکه هر هفته یک محصول ضروری نایاب می شود، قیمت ها در طول همان یک هفته بارها تغییر می کند، تصمیمات خلق الساعه از تریبون ها اعلام و بعدش بی هیچ پشتوانه اجرایی رها می شود... رها می شود... رها می شود... رها می شود تا جاییکه بالاخره این سیستم از پا درآید... که برسد به "مردم دعا کنید!"، برسد به " من گفتنی ها را گفتم دیگر کاری از دستم ساخته نیست!"، برسد به ناکجایی که شاید هیچ کس تصورش را  هم نکند!... کاش اشتباه کرده باشم! دلم می خواهد هنوز هم بتوانم با بستن صدای تلویزیون، با ندیدن پست های خبری در اینستاگرام به بی خبری خودم دلخوش باشم!! اما حادثه خیلی نزدیک تر از آن چیزی ست که فکرش را می کنم! اینطور نیست؟!


عکس از عباس عطار

آموزش کودکانمان را مجازی کنید

+ ۱۳۹۹/۶/۱۶ | ۱۵:۴۲ | بندباز **

میزان تدبیر و امید و مسئولیت پذیری سیستم حاکم بر ایران در برابر شرایط و معضلات جامعه را می توان در همین چند حادثه ی اخیر سنجید. نیاز نیست خیلی به مغزمان فشار بیاوریم و در تاریخ عقب برویم. هر اندازه در خصوص حادثه ی ساقط کردن هواپیمای پرواز 752 اوکراین، اعتراضات آبانماه، پرونده های فساد مالی کلان، سیل ها و زلزله ها، گرانی ها و بیکاری و ... مدیریت و پاسخگویی وجود داشت، در خصوص باز کردن مدارس و عواقب آن نیز وجود خواهد داشت. مسافران آن پرواز بی خبر از حادثه ای که در کمین شان بود، سوار بر آن پرواز شدند. خیلی از شهروندان از پشت پرده ی رانت خواری ها و دزدی های کلان بی خبر بودند. سیل و زلزله می توانست غافلگیرمان کند! و و و ... ولی حالا والدین و معلمین و تمامی دست اندرکاران نظام آموزشی ما به خوبی از نتایج تن دادن به چنین تصمیم اشتباهی، آگاهند. در همین نقطه هاست که تفاوت ِتعیین کننده را ایجاد می کنیم، نه در پای صندوق های رای گیری!... حتی اگر به گفته ی خودشان این خواست دشمن!! باشد که کشور به تعطیلی کشیده شود، خواست ملت حفظ جان کودکان و نسل های آتی این مرز و بوم است. پس لطفا کمی به آن مغزهای پوسیده تان فشار بیاورید و ببینید چه راه های دیگری برای کمتر کشته شدن مردم وجود دارد!

بیرون ِ پنجره ...

+ ۱۳۹۹/۱/۲۰ | ۱۳:۰۱ | بندباز **

 

می خواستم دستور پخت نان ِروغنی را توی دفترچه ام بنویسم اما نمی دانم چرا رفتم سروقت لوازم آرایشم و آن رژ لب گلبهی پررنگ را برداشتم و با آینه ی کوچکی توی دست، مشغول شدم. آخرین باری که زده بودمش شاید یکی - دو روز بعد از ازدواجم بود. آن هم پیش از آمدن جان به خانه، می خواستم لبهایم رنگ بیشتری داشته باشند! هر چند که همه اش در همان لحظه ی استقبال از روی لب هایم محو شد!! 

امروز صبح اما چرا هوسش را کرده بودم؟! بخاطر کمرنگی و بی رمقی لب هایم که خونی در آن ها دیده نمی شد؟! شاید هم دلم هوای عطر ِملایم توت فرنگی اش را کرده بود؟! چیزی شبیه یک اتفاق کوچک و تازه تا شاید بشود با آن گرفتگی آسمان ابری و سردی بادهای بارانی اش را به نور و آفتاب بدل کرد!... نمی دانم... این مدت طولانی قرنطینه با تمام فرصت هایی که برای بیشتر با هم بودن به ما داد، هر چه که می گذرد به اضطراب و دلهره مان نسبت به آینده اضافه می کند. تمام ِکاری که می توانستیم بکنیم کتاب خواندن و فیلم دیدن و نوشتن از همه ی آن ها بود. ولی کسی برای باقی راه چیزی پیش رویمان نگذاشته است. حدس و گمان ها، نظریه ی کارشناسان اقتصادی و اجتماعی، پیش بینی رکود و تورم و بیکاری و جرم... و در کنار همه ی اینها هراس از بیماری عزیزان و نزدیکان!!... حتی خودمان!!

لب هایم را محکم تر به هم فشار می دهم. با نوک زبان رد ِمرطوبی رویش می کشم تا طعم و عطر ملایم توت فرنگی اش را با نفسی عمیق و گرم به سینه بکشم... دلم نمی خواهد به هیچ کدام از اتفاقات آینده فکر کنم. شاید بهترین کار همان باشد که بروم سروقت دفتر یادداشت آشپزی ام و دستور ِپخت نان ِروغنی را با خطی خوش رونویسی کنم. دلم می خواهد عصر که شد عطر نان ِداغ و زنجبیل و زیره با چای تازه دم ِدارچینی توی خانه ام بپیچد! بیرون ِ پنجره باد ِسردی وحشیانه می تازد.

 

نقاشی از : آنه محمد تاتاری

 

خبر ِخوب

+ ۱۳۹۸/۱۲/۲۱ | ۱۲:۰۲ | بندباز **

 

اولین سالی ست که سبزه ی عید را با دست های خودم و برای خانه ی خودم سبز می کنم. از وقتی که جوانه هایش رخ نشان داده اند، هر روز صبح اولین کارم سلام کردن به آنهاست. قربان صدقه ی قد و بالایشان می روم و دست و صورتشان را با نم آبی تَر می کنم. شاید به نظر خنده دار برسد اما دیدن اینکه هر روز پشت پنجره قد می کشند، برایم شده یک مفر! یک تکیه گاه! یک امید به آینده! همانطور که شاخه های درخت توت پشت پنجره هم رخ زده اند! همانطور که صدای جیک جیک بلند گنجشک ها از لابه لای آجرهای دیوار بالکن برایم دلگرم کننده است. تند تند دارند برای خودشان لانه می سازند!... 

دیروز یک خبر مرگ شنیدم که لابه لای اخبار مرگ و میر این روزها گم است. اما چون آشنا بود دوباره سایه ترس را بر دلم انداخت. ماهی کوچک دم قشنگمان هم مرد. با این حال منتظرم ببینم کدام یک از بچه هایش در آینده شبیه او خواهند شد؟... و خبر خوب اینکه امروز در بین اخبار کرونا، خواندم که یک بیمار اصفهانی به واسطه ی داروی جدیدی که کشور سوئد ساخته است، حالش بهبود پیدا کرده. بیماری که از او قطع امید کرده بودند. حالا می تواند به زندگی اش ادامه بدهد. ظاهرا یک شرکت داروسازی ایرانی هم توانسته این دارو را تولید کند و این عالی ست!

بیشتر از هر زمان دیگری می فهمم که چقدر زندگی را دوست دارم. با تمام کم و کاستی هایش آنقدر زیباست که وقتی علائم خفیفی از تب و لرز و گلودرد را در خودم حس کردم، وحشت عمیقی به جانم افتاد. آنچنان به زندگی چنگ زدم که دیگر حتی فکر مرگ را هم به خودم راه ندهم. کمی به خودمان مجال بدهیم. کمی سرعت این چرخ را کم کنیم و به آسمان چشم بدوزیم. به تقلای هستی برای ادامه ی زندگی؛ به گل ها، پرنده ها، مورچه ها... حتی خرمگس ها!!... یادم هست از بچگی همیشه با دیدن اولین خرمگس ذوق زده می شدم! بهار و عید با آمدن آنها برایم مسجل می شد!!... بخندید!... بخندید... زندگی با تمام پوچی عظیمش، بی نهایت زیبا و خواستنی ست!!

 

نقاشی از : حسام ابریشمی