جاودانگی محمدرضا شجریان؛ خسرو آواز ایران

+ ۱۳۹۹/۷/۲۲ | ۲۱:۴۶ | بندباز **

 چند روزی بود که می خواستم درباره اش بنویسم اما هر بار مکث می کردم تا کلمه هایی درخور وجود او پیدا کنم! کلماتی که پیدا نمی شدند چون من بلدشان نبودم! رفتنش را باور ندارم. راستش هر باری که صدایش را می شنوم، انگار اولین باری ست که دارم با آوازش، با نوع نگاهش، با تفکر و مکتبش آشنا می شوم؛ هر بار تازه تر از قبل. از او یاد گرفتم که چگونه به شعر و موسیقی گوش بسپارم! با او توانستم به فرهنگ و هنر غنی گذشته مان نزدیک شوم. صدایش برایم تداعی حضور خدا بود. خالص و مومن! ربنایش به رمضان و روزه هایم معنا می داد. بعد از او دیگر هیچ ماهی رمضان نبود و دیگر هیچ روزه ای طعم نزدیکی به خدا را نمی داد! وقتی به ممنوع التصویری اش فکر می کنم یاد حکایتی در رساله "لغت موران" شیخ اشراق می افتم. حکایت خصومت خفاشان با آفتاب پرست! وقتی که دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند در ظلمت و تیره گی شب، آفتاب پرست را اسیر کرده و به آشیانه فلاکت خود بیاورند و بعد نقشه ی قتل او را بکشند. پس دور او جمع شدند و شور کردند و به این نتیجه رسیدند که هیچ مرگی دردآورتر از مواجه با آفتاب نیست! چرا که او را با خود قیاس کرده بودند بی خبر از اینکه آفتاب پرست آرزوی چنین قتلی را داشت! پس چون آفتاب دمید، او را از خانه ی نحس خود بیرون انداختند تا با دیدن شعاع آفتاب بمیرد و آنها دلخوش بودند؛ " اگر خفافیش بدانستندی که در حق حربا بدان تعذیب چه احسان کرده اند، چه نقصانست در ایشان بذوق لذت او، همانا در غضب بمردندی!"

 

 

از رفتنش با تصویری از همایون شجریان باخبر شدم. تصویری که او را سیاه پوش و گریان نشان می داد در حالیکه با سوز می خواند" برو آنجا که تو را منتظرند... " و راست می گفت! او بزرگتر از اینجا و این زمان بود!... خوش به سعادت او که دست ها به دعا برایش بلند شد نه به نفرین و دشنام! خوش به سعادتش که عمری با عزت زیست و قلب ها را از عشق و هنر لبریز کرد. این درس بزرگی ست برای آن هایی که عمری به پلشتی زندگی می کنند و قلب ها را از کینه و نفرت آکنده می سازند!! این سفر برای همه ماست. کاش لحظه ای به کیفیت رفتن مان فکر کنیم!!

 

صعود به یک قله واقعی!

+ ۱۳۹۹/۷/۱۲ | ۱۱:۲۹ | بندباز **

قدیم ترها، مسافرت و دورهمی ها خیلی بیشتر بود. شاید همین باعث می شد که چندان قدر این لحظه ها را ندانیم. اما حالا با شرایط اقتصادی و کرونا و تمام دلمشغولی های دیگر، اینکه بتوانی یک روز ساعت پنج صبح بلند بشوی و از جنوبی ترین نقطه تهران بکوبی بروی روی بلندترین نطقه ی البرز در شمال تهران، خودش یک دلخوشی درست و حسابی ست! وقتی با همه ی سختی هایش به توچال می رسی و تازه رنگ واقعی آسمان را می بینی، خونی در رگ هایت می دود که از شدت جریانش، باقی چیزها را از یاد می بری! توچال اولین قله ای بود که در طول عمرم به آن قدم گذاشتم! سخت اما دلچسب بود! باعث شد بعد از مدتها دوباره به طبیعت وصل بشوم و از دامن پرمهرش سیراب و دل زنده باشم!

 

 

مسیر را با همراهی جان و دلگرمی ها و صبوری اش به وقت کم آوردن هایم صعود کردم. هوا عالی بود و دیدن کوهنوردهای واقعی - حتی آنهایی که با وجود معلولیت های جسمی به قله رسیده بودند - حسابی یادم انداخت که باید برای زندگی جنگید! و من به زحمت می توانستم وقتی که به قله رسیدیم از خوشحالی جیغ نکشم! متشکرم خدا! 

 

پ.ن: تقدیم به همه ی طبیعت دوستان و رادیو بلاگی ها با چالش دلخوشی های صد کلمه ای شان!

شما که قدت بلنده!

+ ۱۳۹۹/۷/۹ | ۰۶:۴۰ | بندباز **

سرِ صبحی نوشته ی یکی از بلاگرها را می خواندم و ناخودآگاه تصویری پیش چشم هایم می آمد؛ تصویر ِسالها پیش ِخودم! انگار نشسته باشی به کندن پوست خودت! روی یک چهارپایه ی پلاستیکی، توی حمام! همین اندازه دردناک!

خواستم برایش بنویسم؛ به هر چیزی که باور داری قسم! انسان های اولیه هم خیلی دلشان می خواست تمام چیزهایی را که در اطرافشان می دیدند، نقاشی کنند! این را می شود از انبوه نقاشی های بازمانده درون غارها فهمید! منتها آن زمان ابزارشان محدود بود! چند تکه استخوان سوخته، کمی روغن پی ِحیوانی! مشتی گِل رنگی! چند برگ و میوه که در نهایت چندان ردشان ماندگار نمی شد! واقعا چیزی از دست شان برنمی آمد!! اما با همین هایی که داشتند، خودشان را جاودانه کردند! 

 

 

می خواهم بگویم شماهایی که دارید اینقدر خودتان را اذیت می کنید بخاطر درک نشدن از طرف دیگران، بخاطر محیا نشدن شرایطی که به دنبالش هستید، بخاطر تمام کم و کاستی هایی که انگاری تمامی ندارند و باقی چیزهایی که فقط خودتان از آن باخبرید! کمی به این خود ِخسته و رنجور شده رحم کنید! باور کنید او بی تقصیر است! باور کنید شرایط امروزمان چندان بهتر از روزگار انسان های اولیه نیست! همان اندازه محدودیت وجود دارد. همان اندازه که آنها دست شان خالی بود، دست شما هم خالی ست!

قبول کنیم که ممکن است بیشتر از خیلی ها بفهمیم، همانطوری که خیلی ها بیشتر از ما می فهمند. پس این همه نرنجیم از تنهایی مان! این اندازه خودمان را تحت فشار قرار ندهیم؛ بخدا زندگی همینطوری اش سخت است، چرا خودآزاری کنیم؟! تهش جز پوچی و خلاء چیزی نیست. 

آهای شمایی که قدتان بلند است و مدام سعی دارید به آن طرف دیوار سرک بکشید و نمی شود! یک نگاهی به این پایین ها هم بیاندازید! وقتی نمی شود، نمی شود دیگر! سعی تان را کردید، نه؟! پس کمی به خودتان تنفس بدهید. کمی کوتاه بیایید. با همین چیزهایی که هست کمی به آرامش برسید. جانی تازه کنید تا شاید وقتش برسد. شاید پیدا شود آنچه که می خواهید! می خواهم بگویم شما نازنین هستید. حیف شماست! باقی آدم ها به شما نیاز دارند. اینقدر به خودتان سخت نگیرید!

 

پ.ن: راستی می دانستید بعد از گذشت هزاران سال از آن زمان که این نقاشی ها کشیده شده اند، با وجود تمام پیشرفت های بشری، هنوز هم معتقدند آن نقش و نگارها نهایت زیبایی یک اثر نقاشی اند؟! هنوز هم تلاش می کنند تا بتوانند چیزی مثل آن ها را بکشند؟! باورتان می شود؟! می خواهم بگویم هنر همین است! با همین نداشته ها کنار آمدن و جاودانه شدن! تا وقتی این حقیقت را قبول نکنیم، بیهوده رنج می کشیم.

 

پ.ن: اگر دلتان خواست این نقاشی ها را اینجا تماشا کنید. من که عاشق شماره 10 شدم! غار شووت فرانسه!!

جوری که اگر هم بخواهد، نمی تواند به تو فکر نکند!

+ ۱۳۹۹/۷/۸ | ۱۲:۵۲ | بندباز **

دارم برایت یک نامه می نویسم! نامه ای قاطی صدای گنجشک ها که توی ایوان بلوا به پا کرده اند! و صدای آرون که برای لی لی می خواند! بوی خاک می آید! مثل وقت های پیش از باران! باورت می شود که تازه فهمیده ام پاییز آمده!!...

به دیشب فکر می کنم. به تمام آن صفحه های دفتر یادداشتم که پر شده بودند از کلماتی ترسو! کلماتی وحشت زده! کلماتی تنها و سرد که در سایه ی فراموشی حضور تو، به صفحه پاشیده بودم. به تو فکر می کنم که چطور از پس همه ی مشکلات زندگی مان، نشسته بودی و آن کلمات را می خواندی!! سطرهایی که حتی خود ِمن هم حاضر نبودم دوباره برگردم و بخوانم شان!! چه حالی می شدی؟! نمی دانم! تمام شان که کردی، برگشتی رو به من و با خنده گفتی: " خب! مشق هاتو خط زدم! تموم شد."

به این روزها فکر می کنم در سال هایی دور. سال هایی که با شنیدن ترانه ی لی لی، مردی را تصور می کردم که می توانی به او تکیه کنی! که همه جا راهنمای تو خواهد بود! که ترس هایت را در حضور او از یاد خواهی برد... به جهان هایی فکر می کردم که با او کشف خواهی کرد... آن سال هایی که تو نبودی و من مدام از خودم می پرسیدم : " پس کجایی؟! " و بارها به خودم قول داده بودم، وقتی پیدایت کردم، اولین چیزی که از تو خواهم پرسید این باشد: " چرا اینقدر دیر اومدی؟! " اما وقتی تو را در آخرین روز اسفند، زیر نور پاکیزه ی آفتاب زمستانی دیدم، رنج تمام آن سال ها را از یاد بردم! وقتی کنارم ایستاده بودی به رنگ زدن نقش هایی که کشیده بودم، بی اینکه چیزی بگویی، فهمیده بودم چرا این همه دیر آمده ای!! و خب می دانی، راستش دیگر هیچ چیز مهم نبود! تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که حالا تو در کنارم بودی!

می خواهم بگویم " دوستت دارم! " و از این که در این روزهای سخت کنار همیم، بی نهایت خدا را شکر می کنم. آن کلمات تیره و تار را به لحظه های ترس و فراموشی ام ببخش چون می دانم با هم، از پس این سختی ها برخواهیم آمد! به بزرگواری تو و صبوری ات که این روزها، ساعت های پرتنشی را در سکوت از سر می گذرانی و من این را خوب می فهمم. برای تمام تلاش هایت در زندگی مان سپاسگزارم! 

از طرف زنی که تمام حواسش فقط به توست! جوری که اگر هم بخواهد، نمی تواند به تو فکر نکند!

 

نقاشی از: معصومه مظفری

 

(این ترانه را اینجا به یادگاری می گذارم تا یادم بماند باید ترس ها را به سایه ها سپرد و می شود به سادگی از پس یک بوسه به پاسخ رسید.)

 

 

Enola Holmes 2020

+ ۱۳۹۹/۷/۷ | ۱۲:۴۰ | بندباز **

دنیای خوبی نداریم؟! عزیزانی داریم که بعد از ما قرار است توی همین دنیا زندگی کنند؟! دوست داریم آن ها هم مثل ما از شرایط ناخوب زندگی رنج ببرند؟! یا آنقدر برایمان عزیز هستند که حاضر باشیم بخاطر آینده شان، زندگی حال حاضرمان را دچار تغییر کنیم؟! شاید اسم دیگر فیلم انولا هولمز را بشود گذاشت؛ مادری که از خودش می گذرد برای اینکه دخترش در آینده، مشکلات او را نداشته باشد! اما این عنوان حق مطلب را ادا نمی کند. 

شرلوک هولمز را که خاطرتان هست؟ همان کارآگاه همه چیز تمام و باهوش و مغرور! با برادرش مایکرافت که مردی خشک و رسمی، به شدت ثروتمند و دارای روابط بسیار میان سیاستمدران بود! خب حالا نانسی اسپرینگر، مجموعه داستان هایی را نوشته و چاپ کرده که در آن ها ما با خواهر کوچک شرلوک و مایکرافت آشنا می شویم! خواهری که در کودکی، پدرش را از دست می دهد و برادرها هم بعد از مدتی خانه را ترک می کنند. او می ماند و مادری که کلی راز دارد! و علاوه بر همه ی اینها، دخترش یعنی انولا را طوری پرورش می دهد کاملا نقطه ی مقابل تربیت دختران انگلیسی در آن زمان است؛ انولا ورزش های رزمی یاد می گیرد و از آنجایی که به مدرسه نمی رود، تحت آموزش مادر، تمام کتاب های کتابخانه ی کاخ بزرگ شان را به مرور می خواند. به علم رمزگشایی از کلمات تسلط پیدا می کند و دست آخر صبح روز تولد شانزده سالگی اش، وقتی از خواب برمی خیزد، متوجه می شود که مادرش ناپدید شده است! البته هدیه تولد او را فراموش نکرده؛ یک بسته با کلی چیزهای رمزآلود که انولا به کمک آنها برای یافتن مادرش قدم در یک مسیر ناهموار می گذارد!

یادمان نرود که درست همین زمان که او برادرهایش را برای کمک فرامی خواند، با مردهایی مواجه می شود که عقیده دارند او به هیچ وجه مشخصه های یک خانوم اصیل زاده ی انگلیسی را ندارد! پس باید به مدرسه ی شبانه ی روزی تربیت خانوم های جوان فرستاده شود! تا بلکه در آینده بی شوهر نماند!! البته که انولا آنجا دوام نمی آورد و برای یافتن مادرش فرار می کند و در این مسیر به طور تصادفی با لرد جوانی آشنا می شود که قرار است به کمک او، تاریخ و آینده ی زنان انگلستان را تغییر بدهد!

 

 

فیلم  انولا هولمز گذشته از تمام جنبه های سرگرم کننده اش که شامل بازی های درخشان و بازسازی مکان های قدیمی انگلستان است، در بطن خود برای زنان جسور و آنهایی که به دنبال در دست گرفتن سرنوشت زندگی خودشان هستند هم بسیار جذاب و آموزنده است. زنانی که در آن تاریخ برای داشتن حق رای! به طور مخفیانه با مجلس تمام عیار مردسالار انگستان می جنگیدند و از قضا مادر انولا رهبر این گروه زنانه بود که برای رسیدن زنان به حقوق برابر با مردان و آزادی از قید رسم و رسومات تاریخ مصرف گذشته در انگلستان، دخترش را ترک می کند. بی اینکه خبر داشته باشد دخترش حالا برای خود خانومی تمام عیار شده است! و ناخواسته به دنبال مبارزه با زورگویی، موجب گشایش بزرگی در زمان خود می شود. و این چکیده ی تمام تلاش های مادر برای تغییر آینده ی دخترش است! دختری که از بودنش و توانایی هایی که با مرارت زیاد به دست آورده کاملا خشنود به نظر می رسد! هر چند هم در ابتدا و هم در انتهای فیلم یادآور می شود که اسم او یعنی Enola معکوس کلمه ی Alone یعنی تنهاست. پس اگر در این مسیر تنهاست و باید با خیلی چیزها تنهایی مواجه شود (گذشته از جامعه مردسالار و زنان و حتی برادرانش) ترسی به دل راه نمی دهد.

این فیلم زیبا را تماشا کنید و از آن لذت ببرید. و فکر کنیم که برای داشتن آینده ی بهتری که عزیزانمان قرار است در آن زندگی کنند، ما چه کارهایی می توانیم انجام بدهیم؟!

 

 

شاید نیاز داری با یک نفر حرف بزنی

+ ۱۳۹۹/۷/۱ | ۰۹:۰۲ | بندباز **

کتاب را از توی طاقچه برداشتم! جزء کتابهایی بود که برای دانلود رایگان گذاشته بودند. از عنوانش خوشم آمد اما فکر نمی کردم بعد از خواندنش، از نویسنده و سبک نوشتن اش اینقدر لذت ببرم. درون مایه ی کتاب موضوع روانشناسی ست. داستان از زبان یک روان درمانگر بیان می شود. او شرح حال بیمارانش را با اجازه ی آنها و بدون استفاده از اسم واقعی شان، برای ما بازگو می کند. منتها با یک تفاوت بزرگ نسبت به سایر کتابهایی که در این زمینه خواندم. لوری گاتلیب داستان زندگی انسان ها را به زبانی ساده و روان، و در چند لایه برای ما تعریف می کند. وقتی کتابش را می خوانی - انصافا ترجمه اش عالی ست - احساس می کنی از یک موزه تاریخ طبیعت دیدن کرده ای! آن هم بی اینکه متوجه گذر زمان بشوی. او از مشکلاتی می گوید که بیمارانش بخاطر آنها به مشاوره نیاز پیدا کرده اند. مشکلات درونی، روحی و روانی! ترس ها و عادت هایی که از درون هزارتویی نامرئی، زندگی ما را کنترل می کنند. در خلال تعریف از بیمارانش، از خودش می گوید. او هم به عنوان یک انسان دچار مشکلاتی در زندگی ست. مثلا او از مرگ می ترسد و تلاش دارد تا پیش از مردنش، یک اثر از خود به یادگار بگذارد. اما خودش متوجه این موضوع نیست، چرا که علائم بیرونی اش چیزی دیگری ست!! بنابراین خودش هم نزد یک روان درمانگر دیگر می رود؛ وندل! او با گوش دادن به حرف های لوری، سایه های درون ذهنش را یکی یکی پس می زند و نور را به حقیقت پنهان شده، می تاباند.

وقتی کتاب را می خواندم، احساس می کردم همزمان سه آینه ی قدی در اطرافم گذاشته ام! مشکلات و مسائل درونی ام را به عنوان یک انسان در هر یک از این آینه ها می دیدم!! بارها جایی در میان بیماران بودم یا درون لورا و حتی در ذهن وندل! کتاب گیرایی خاصی داشت و دلم نمی آمد زمینش بگذارم. شوخی ها و طنزهایش، جابجا از زهر و تلخی مسائلی چون مرگ، سرطان، تنهایی، از دست دادن عزیزان و ... کم می کرد. نشانم می داد که آدم ها در آن سوی کره خاکی، درست همانند من و ما در این طرف با مشکلات ریز و درشتی، دست و پنجه نرم می کنند. و اینکه در نهایت چقدر می تواند حرف زدن با یک نفر به تغییر در زندگی ما کمک کند. یک نفر یعنی؛ یک مشاور، یک فرد آگاه که دلسوزانه برای شما وقت و انرژی می گذارد. خواندن این کتاب به من یاد داد که انسان در تعامل با دیگران، در گفتگو و زیستن و وقت گذاشتن برای دیگران در نهایت به خودش می رسد. حل کردن مشکلات دیگری، مشکلی را در درون من حل می کند. منتها با آگاهی و هوشیاری!! انسان ها؛ آینه های تمام قدی در برابر همند. هر کدام زاویه ای پنهان از دیگری را به ما نشان می دهند.

 

شاید نیاز داری با یک نفر حرف بزنی - نویسنده: لوری گاتلیپ - مترجم: بهاره پژومند - نشر شمشاد - 1399