ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما ؟!

+ ۱۳۹۸/۹/۱۲ | ۱۰:۳۱ | بندباز **

نقاشی

اثری از : حامد صدرارحامی

 

دژخیم های وطنی

+ ۱۳۹۸/۹/۱۱ | ۰۹:۰۲ | بندباز **

سلام جان!

وقتی می گویی نقاشی کن، دلم می خواهد بوم ها را یکی یکی جلوی رویم بگذارم و با یک کارد بزرگ به جانشان بیافتم و پاره پاره شان کنم! به خاطر حرف های تو نیست که اتفاقا باعث می شوی یادم نرود نقاشی کردن را رها نکنم، به خاطر خشمی فروخورده است که خیلی از آدم ها در هفته هایی که گذشت، توی خیابان های شهرشان، خالی اش کردند؛ درست مثل گلوله هایی که دژخیم های وطنی در تن بی دفاع مردم خالی کردند!

همه ی این فشارها را تحمل می کنیم و همچنان سعی داریم تا لبخند بزنیم و تاب بیاوریم. همچنان بگوییم خدا را شکر که نانی داریم و سرپناهی بالای سرمان است! نه اینکه اینها جای شکر نداشته باشند، نه. اما زندگی مان را خلاصه کرده اند در کار کردن و خوردن و خوابیدن و نگران آینده ای بودن که تمامی ندارد!... آن هم اگر کاری داشته باشی یا نانی یا سقفی که به آرامشی نیم بند زیرش سر کنی اگر نه تمامش می شود همان نگرانی ناتمام... و این درد دارد. دردی که روح آدم را می خورد. 

در انتهای شب خبری از یک جودوکار ایرانی برایم می خوانی که بعد از تقاضای پناهندگی آلمان، شهروندی کشور مغولستان را پذیرفته است! قصد دارد برای تیم ملی آنها مسابقه بدهد. تناقض خنده داری توی ذهنم شکل می گیرد. به یاد ِحمله ی مغول ها می افتم و ویرانی هایی که قرن ها بعد هم کسی نتوانست آنها را جبران کند! حالا ببین چه کرده اند با ایران - چه کرده ایم با کشورمان - که یک ایرانی ترجیح می دهد زیر پرچم مغول ها و برای آن ها بجنگد اما در کشورش باقی نماند! جواب این ویرانگری خودمانی را چطور می دهیم؟ گریه دارد نه؟!... 

دارم به نقاشی هایی که نکشیده ام فکر می کنم.

 

نقاشی

اثری از علیرضا دیانی

 

خشک آمد کشتگاه من *

+ ۱۳۹۸/۹/۱۰ | ۱۰:۱۳ | بندباز **

 

 

" بر بساطی که بساطی نیست

در درون کومه ی تاریک من  که ذره ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم  دارد از خشکیش می ترکد

-چون دل یاران که در هجران یاران-

قاصد روزان ابری ، داروگ ! کی می رسد باران؟... "

*نیما یوشیج

 

پ.ن: وقتی نمی دانی چه بگویی؟! چگونه بگویی؟!... 

پس کِی نوبت زندگی ست؟

+ ۱۳۹۸/۹/۳ | ۱۲:۳۲ | بندباز **

سرصبحی بعد از یک هفته قطعی اینترنت، تازه می توانم چند سایت را باز کنم و فیلم اعتراضات مردمی را ببینم. البته گزارش ها همه شان توسط خبرنگاران دولتی تهیه شده اند اما همین هم برایم غنیمت است. به حرفهای مردم گوش می کنم. به جایگاه داران بنزین، آتش نشانان، مردم عادی که ناغافل گلوله خورده اند. زن ها و مردهای کارگری که به قول خودشان نه این طرفی بوده اند و نه آن طرفی و فقط داشته اند از مسیر همیشگی خانه شان عبور می کردند که دامنگیر اعتراضات شده اند. 

یاد حرفهای مادر می افتم وقتی که از خاطرات اوایل انقلاب می گفت. شب ها و روزهایی که مردم جرات به کوچه و خیابان رفتن نداشتند چرا که ممکن بود تیر غیب بخورند!... به قیافه های مجروحین و آنهایی که عزیزان شان را از دست داده اند نگاه می کنم. مغزم درد می گیرد. ما مردم، ما قشر متوسط، ما کارگران این خاک همیشه در حال هزینه دادن هستیم. هر اتفاقی که می افتد این ماییم که باید هزینه اش را بدهیم. هر تصمیمی که می گیرند ناخواسته این ماییم که در وهله ی اول قربانی می شویم.

از خودم می پرسم چرا؟ این همه هزینه دادن تا کِی؟! چه گناهی کرده ایم که در جغرافیای دین و نفت به دنیا آمده ایم؟ چشم باز کردم جنگ بود. تمام عمر دویدم تا انسان باشم،  با جامعه ام جنگیدم، حالا هم اگر بخواهم خودم را کنار بکشم باید با خودم بجنگم!! پس کِی نوبت زندگی است؟

راستش من دیگر خسته شده ام. دلم تغییر نمی خواهد. ادعای هیچ چیزی را ندارم. به هیچ کسی هم امید واهی ندارم. فقط می خواهم همین چند سال باقیمانده از عمرم را سر کنم. سرم به کار خودم باشد و تا جاییکه بلدم مسئله و مشکل خودم و اطرافیانم را حل کنم. همین. حکایت ما حکایت همان مرغی ست که در عزا و عروسی قربانی می شود. جایی شنیدم که توده ها انقلاب می کنند اما نمی توانند آن را اداره کنند. پس دو دستی تقدیمش می کنند به هر کسی که زورش بیشتر باشد! یعنی در نهایت باز هم به خواسته شان نمی رسند بلکه تنها پلی هستند برای رسیدن دیگران به خواسته های خودشان! دیگرانی که پول و قدرت دارند. متاسفم برای مردم کشورم... متاسفم برای این همه هزینه ای که ما باید همواره بدهیم، فرقی هم نمی کند چه کسی راس کار باشد.

 

به خاطر یک مشت نان خشک

+ ۱۳۹۸/۹/۳ | ۱۱:۵۶ | بندباز **

بالاخره نقاشی اش تمام شده بود و بوم بزرگ را به زحمت روی دیوار نصب کرده بودم. تصویرش تمام دیوار پذیرایی را پر کرده بود. چند قدم عقب رفته بودم و با دقت به نتیجه ی کارم نگاه می کردم؛ برش های تکه تکه شده از فرش و گلیم های دستباف، با رنگ های لاکی و اناری... همین طور به ترکیب بندی هر قطعه نگاه می کردم و از خودم متشکر بودم؛ "خوب کار کردیا!... آفرین!!" یکباره اما نمی دانم چطور سوراخ کوچکی از وسط بوم باز شد و جثه ی ریز و نحیف یک گنجشک از آن بیرون زد. گنجشک ِبیخیال با آن چشم های ریز و سیاهش کمی به این طرف و آنطرف نگاه انداخت و توی سوراخ جابجا شد. از کنار پاهایش سرو کله ی گنجشک دیگری پیدا بود. اولی به سرعت پر کشید و رفت و جا را برای بعدی باز کرد. دومی هم همین طور؛ نگاهی به من انداخت و تند بال زد و رفت...

هیچ سردر نمی آوردم؛ مگر می شود وسط یک بوم گنجشک ها لانه کنند؟! آن هم اینطوری؟! یکی یکی از توی نقاشی جان می گرفتند و بیرون می پریدند؟! گیج و منگ بودم که صدای بَم ِبرخورد چیزی با شیشه از خواب پراندم! اتاق توی تاریک و روشن دم صبحی ساکت و سرد بود. هنوز گیج خواب بودم که متوجه غوغای گنجشک ها شدم. نگاهم به سمت پنجره چرخید، هیکل های کوچک و ریزشان را از پشت پرده می دیدم که داشتند سر مشتی نان خشک خرد شده با هم جدل می کردند و در این بین بدن های نازک هم را به شیشه هل می دادند. یادم افتاد دم غروبی ته مانده ی نان سفره را توی مشتم خرد کرده و پشت پنجره ریخته بودم. خنده ام گرفته بود. چشم هایم را بستم و به تصویر نقاشی توی خواب فکر کردم. چهل تیکه ای بریده بریده از دستبافته های سنتی... بریده فرش هایی که گنجشککان گرسنه در آن لانه داشتند... .