پدرم و پسرم (My Father and My Son (2005

+ ۱۳۹۹/۱/۱۷ | ۰۸:۴۹ | بندباز **

 

"صادق" جوانی ست که در دهه ی 70، با سری پرشور از عقاید انقلابی، مزرعه و روستای پدری را برخلاف میل خانواده ترک می کند تا به شهر رفته و در فعالیت های سیاسی و حزبی شرکت کند. او پدرش را یک دیکتاتور ِبرده دار می داند. پدری که تمام هزینه های تحصیل پسر را پرداخت کرده تا او مهندس کشاورزی بشود و در بازگشت به روستا، مزرعه پدری را اداره کند. این در حالی ست که صادق به یک خبرنگار حزب چپ تبدیل شده است.

فیلم با سکانسی عاطفی آغاز می شود. صادق به خانه ی خود رفته و ما چهره ی زن زیبای او را که در آخرین روزهای بارداری ست، می بینیم. فضای خانه امن و راحت است و عشق و شادی میانشان موج می زند. همان شب، زن دچار درد ِزایمان می شود. صادق پریشان و دستپاچه به دنبال یافتن یک تاکسی ست تا به بیمارستان بروند، غافل از اینکه شهر، شبانه درگیر کودتای نظامی شده است. او به زحمت زنش را پای پیاده به سمت بیمارستان می کشد اما زن در میان راه وضع حمل کرده و به دلیل خونریزی شدید می میرد. ما طلوع خورشید، یک خودروی نظامی در حین گشت زنی به آنها می رسد و  ما صادق را در نمایی بسته می بینیم؛ که نوزاد تازه متولد شده اش را در آغوش گرفته؛ با چهره ای خون آلود به نقطه ای نامعلوم می نگرد و از بی کسی و تنهایی خود بهت زده است. دیگر خبری از آن کاشانه و خانواده و فضای امن نیست.

 

 

"پدرم و پسرم" فیلمی ترکیه ای ست در سبک درام. به کارگردانی چاقان ایرماک که محصول سال 2005 است. موضوع اصلی این فیلم " ریشه داشتن؛ وطن و خانه، تعلق داشتن به جایی برای زیستن و کسی برای دوست داشتن" است. صادق که به دنبال ایده آل های انقلابی خود از موطن اصلی اش جدا شده، پس از چندین سال زندان و شکنجه به خاطر فعالیت های سیاسی، حالا دچار بیکاری است. کسی به مردی که سوابق سیاسی دارد کار نمی دهد. او با داشتن پسرکی پنج - شش ساله به خودش می آید و می بیند که مثل مهاجری در وطن، بی جا و مکان است. احساس می کند به کسی یا جایی تعلق ندارد. اما هیچ دلش نمی خواهد که دنیز - پسرش - هم چنین سرنوشتی داشته باشد. همین مسئله او را دوباره به روستا و آغوش گرم خانواده ی پدری می کشاند. اما صادق می داند که پدرش پذیرای او نیست!!...

فیلم سرشار از صحنه هایی بسیار زیبا و ساده از روستا و زندگی روستاییست. بازی های روان ِبازیگرانش مخاطب را با خود به درون فیلم کشانده و با خنده ها و شوخی های خانوادگی همراه می کند. شما در این فیلم صمیمیت واقعی و حس ِتعلق داشتن به یک خانواده را تجربه می کنید. روایت از منظر چشم دنیز پیش می رود و خیالبافی های او لابه لای صحنه های دنیای واقعی، طعم شیرینی به کام مخاطب می چشاند. این فیلم به شدت متاثرکننده است و در سکانس های پایانی که وامدار فیلم "سینما پارادیزو " می باشد، صادق شما را با چشمانی تر ولی قلبی امیدوار ترک خواهد کرد. دیدن این فیلم مضمونی را در یاد ِما تازه می کند که مدتهاست از یاد برده ایم! "وطن چیست؟ وطن کجاست؟!".

 

حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد... *

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۷ | ۱۱:۱۷ | بندباز **

 

به خودم قول داده بودم که دیگر خبرها را دنبال نکنم. حتی دیشب قبل از خواب، گوشی ام را جایی دور از خودم گذاشتم که مثل سابق صبح بعد از بیدار شدن، ناخودآگاه نروم پی ِاخبار! همان دیشب فهمیدم که به اندازه ی کافی تنم لرزیده است از این همه خبر مرگ! از اوضاع داخلی و تهدیدهای چپ و راستی بگیر تا آتش سوزی استرالیا و چهره ی وحشت زده ی حیوانات نیمه سوخته... دیگر توانش را نداشتم. یکی از دوستان  میان این بلبشو نوشته بود برای استرالیا دعا کنید! خواستم برایش بنویسم ترجیح می دهم دعا کنم خدا من را از روی زمین بردارد. به گمانم اگر بشر را برمی داشت، زمین حال بهتری داشت. شب موقع خواب به انگشتی فکر کردم که شاسی تخلیه ی بمب اتمی را روی هیروشما فشرد... .

با این حال باز هم صبح بعد از کمی مقاومت به سراغ خبرها رفتم. تلویزیون را روشن کردم و جواد ظریف را دیدم که در نشست گفتگوی خلیج فارس، از صلح درون منطقه ای حرف می زد. از طرحی می گفت که به قول خودش طرح رئیس جمهور ایران است و هدفش رسیدن به صلحی بدون حضور آمریکا در منطقه است و تنها راه رسیدن به این هدف تغییر تفکر و گفتگو کردن و پذیرش دولتهای این منطقه است. بماند که در کنارش هم، از انتقام سخت و درد کشیدن آمریکا در بیشترین حد ممکن گفت. حرفهایی که جمع شان در کنار هم هدف نهایی صلح طلبی یک نظام را زیر سوال می برد اما همان موقع با خودم فکر می کردم چیزی که این روزها بیشتر از همیشه به چشم می خورد دو دسته گی و شکاف و اختلاف میان مردم ِهمین آب و خاک است!

مردمی که به دو بخش رسمی و غیررسمی تقسیم شده اند. عده ای که ایرانی هستند و دیده می شوند و عده ی دیگری که علیرغم ایرانی بودن، نادیده گرفته می شوند... شاید قبل از هر حرکتی باید این شکاف ِخودی و غیرخودی را بینمان پر کنیم. باید اول با خودمان به صلح برسیم؛ مایی که روی یک خاک راه می رویم، یک زبان و دین مشترک داریم. مایی که در مصیبت ها همیشه پشت هم بوده ایم و دست هم را گرفته ایم!... با ما چه کرده اند که به اینجا رسیده ایم؟!... شاید دیگر دلیل و مسببش مهم نباشند. حالا پیش از هر چیزی مرهم گذاشتن روی این زخم اهمیت دارد. اما آیا امکان پذیر است؟!... آیا روزی می آید که تنمان از این هجمه ی مرگ و نفرت و خشم نلرزد؟!... که آرامش و صلح و لبخند توی صورتهایمان موج بزند؟!... که موقع دیدن هم در خیابان ها لبخند بزنیم و با قلبی آرام به هم بگوییم: سلام!

 

نقاشی از فرانسیسکو گویا با عنوان ساتورن پسرش را می بلعد.**

 

* عنوان برگرفته از شعر سهراب سپهری است.

** این روزها مدام تصویر این نقاشی جلوی چشم هایم ظاهر می شود.

ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما ؟!

+ ۱۳۹۸/۹/۱۲ | ۱۰:۳۱ | بندباز **

نقاشی

اثری از : حامد صدرارحامی

 

پس کِی نوبت زندگی ست؟

+ ۱۳۹۸/۹/۳ | ۱۲:۳۲ | بندباز **

سرصبحی بعد از یک هفته قطعی اینترنت، تازه می توانم چند سایت را باز کنم و فیلم اعتراضات مردمی را ببینم. البته گزارش ها همه شان توسط خبرنگاران دولتی تهیه شده اند اما همین هم برایم غنیمت است. به حرفهای مردم گوش می کنم. به جایگاه داران بنزین، آتش نشانان، مردم عادی که ناغافل گلوله خورده اند. زن ها و مردهای کارگری که به قول خودشان نه این طرفی بوده اند و نه آن طرفی و فقط داشته اند از مسیر همیشگی خانه شان عبور می کردند که دامنگیر اعتراضات شده اند. 

یاد حرفهای مادر می افتم وقتی که از خاطرات اوایل انقلاب می گفت. شب ها و روزهایی که مردم جرات به کوچه و خیابان رفتن نداشتند چرا که ممکن بود تیر غیب بخورند!... به قیافه های مجروحین و آنهایی که عزیزان شان را از دست داده اند نگاه می کنم. مغزم درد می گیرد. ما مردم، ما قشر متوسط، ما کارگران این خاک همیشه در حال هزینه دادن هستیم. هر اتفاقی که می افتد این ماییم که باید هزینه اش را بدهیم. هر تصمیمی که می گیرند ناخواسته این ماییم که در وهله ی اول قربانی می شویم.

از خودم می پرسم چرا؟ این همه هزینه دادن تا کِی؟! چه گناهی کرده ایم که در جغرافیای دین و نفت به دنیا آمده ایم؟ چشم باز کردم جنگ بود. تمام عمر دویدم تا انسان باشم،  با جامعه ام جنگیدم، حالا هم اگر بخواهم خودم را کنار بکشم باید با خودم بجنگم!! پس کِی نوبت زندگی است؟

راستش من دیگر خسته شده ام. دلم تغییر نمی خواهد. ادعای هیچ چیزی را ندارم. به هیچ کسی هم امید واهی ندارم. فقط می خواهم همین چند سال باقیمانده از عمرم را سر کنم. سرم به کار خودم باشد و تا جاییکه بلدم مسئله و مشکل خودم و اطرافیانم را حل کنم. همین. حکایت ما حکایت همان مرغی ست که در عزا و عروسی قربانی می شود. جایی شنیدم که توده ها انقلاب می کنند اما نمی توانند آن را اداره کنند. پس دو دستی تقدیمش می کنند به هر کسی که زورش بیشتر باشد! یعنی در نهایت باز هم به خواسته شان نمی رسند بلکه تنها پلی هستند برای رسیدن دیگران به خواسته های خودشان! دیگرانی که پول و قدرت دارند. متاسفم برای مردم کشورم... متاسفم برای این همه هزینه ای که ما باید همواره بدهیم، فرقی هم نمی کند چه کسی راس کار باشد.