دیو چو بیرون رود...

+ ۱۳۹۹/۱۱/۱۷ | ۱۲:۰۳ | بندباز **

هنوز هم بعد از 42 سال، آن طرف یک عده ای دارند سر ِاینکه رضاشاه چه کارهایی کرده و نکرده بحث می کنند. هنوز هم داریم سر هم داد و قال می کنیم که محمدرضا پهلوی ترسو، بی کفایت، فاسد و دزد بود یا نبود! یا اصلا همه اش را می اندازیم گردن قاجار و سلسله های قبل ترش که حالا دیگر هیچ کدام شان را یادم نیست!... بعد این طرف هم یک عده ای هر ساعت که نگاهشان کنی در حال نقد شرایط جامعه بعد از انقلاب هستند و همان نسبت هایی را که آن عده ی آنطرفی به قبلی می دادند، اینها به فعلی می دهند و خلاصه این قصه همینطور ادامه خواهد داشت تا بعدی بیاید و بعدترش هم... این را مطمئنم که چیزی با رفتن و آمدن این و آن تغییر نخواهد کرد تا وقتی که دیو واقعی از درون خود ِما - من و شما - تک تک بیرون نرود! چون بارها به چشم دیده ام که تا وقتی به جایی نرسیده ایم خیلی معصوم و مظلومیم اما امان از وقتی که قدرتی پیدا کنیم. همین من و ما می شویم جلاد! می شویم اویی که باعث و بانی تمام بدبختی هاست... یک لحظه فکر کنید آن کسی که آن بالا نشسته و ما این همه ازش شاکی هستیم، تا پیش از این مگر چه بود؟ که بود؟ درست یکی بود مثل ما!!... 

لامصب اونیکه داری ازش حرف می زنی، مال ِ گذشته ست. اون مرده، دیگه نیست. ولش کن. اما تو که زنده ای، تو که نقد می کنی، خودت چیکار کردی؟ کار درستی انجام دادی؟ کافی بوده؟!... کاشکی یک زمانهایی توی زندگی را برای خودمان بیشتر باز کنیم تا حواسمان به آدم ها و زندگی های دور و بر بیشتر باشد. قد ِخودمان دستگیری کنیم از آن هایی که واقعا نیازمندند... هر طوری که می توانیم... کمی مهربان تر باشیم! با یک لبخند. با یک جمله! با یک ذره احترام و قدردانی از فرصت زندگی.

خواب هایی که مال من نیستند

+ ۱۳۹۸/۹/۲۵ | ۱۲:۱۴ | بندباز **

 

-: " جانی! من دیشب خواب چی می دیدم؟!"

خنده اش می گیرد: " تو خواب می دیدی، از من می پرسی؟! "

-: " یادم نیست چه خوابی بود. هر چی بود، خوب کردی بیدارم کردی. داشتم اذیت می شدم...".

چندین شب است که مرتب دارم خواب های عجیب و غریب می بینم. انگاری شب ها در دنیای دیگری زندگی می کنم. هر چه که هست مربوط به تاریخ است! من در جامعه ای شبیه همینجایم ولی روزهای آنجا حال و هوای انقلاب و جنگ دارد. از پیش از انقلابش را خواب دیده ام تا جنگ و بعد از آن را... . جالب است که شرایط و فضای خواب ها خیلی نزدیک به دهه ی پنجاه و شصت است. مثل این است که بنشینی به خواندن داستانی که شخصیت اولش یک دختربچه است! از بچگی تا بزرگسالی اش توی انقلاب و جنگ می گذرد... . یعنی این خود ِمن است که آن سال های فراموش شده را توی خواب مرور می کند؟! اما من که چنین تجربه هایی را اصلا نداشته ام! چطور می شود؟!... نمی توانم توضیحش بدهم. تنها می توانم هر شب به انتظار دیدن قسمت جدیدی از این داستان به خواب بروم! که البته پیشترش کمی مقاومت می کنم تا نخوابم! چون خواب هایم هیچ خوشایند نیستند. فقط فکر می کنم به این ها چه چیزی را می خواهند به من بگویند؟! شاید پاسخ سوالی هستند که این روزها از خودم می پرسم... .

 

نقاشی از : عسل خسروی

 

The Dreamers (رویاپردازان)

+ ۱۳۹۷/۹/۲۴ | ۱۱:۰۷ | بندباز **

انقلاب از سر ِشکم سیری و علافی رخ می دهد و یا ریشه در فقر و فکر دارد؟

دستاورد بشر، مادامی که خودکامانه در جستجوی لذت و پیروی خوی حیوانی ِخود است، چه چیزی می تواند باشد؟

و آیا عقل و عشق، مفاهیمی فانتزی هستند که در ِدکان هر عطاری ببری، دو زار کف دستت نخواهد گذاشت؟

 

 

و در آخر؛ رشد و تعالی بشر از چه راهی قابل دستیابی ست؟ پایبندی به اصول کلاسیک و عقایدی که در پس هزاران سال همزیستی بشر رخ داده؟ و یا پشت پا زدن به هر چه که از گذشتگان به یادگار مانده و در هم شکستن تمام قواعد بشری و بازگشت به ابتدای تاریخ؟!

اینها سوالاتی هستند که در پسِ بیشمار سکانس های کشنده ی این فیلم (به زعم خودم) به مغز ما هجوم می آورند. دیدن این فیلم را به خاطر محتوای بیش از حد اروتیکش به کسی توصیه نمی کنم. این فیلم محصول 2003 انگلیس و فرانسه به کارگردانی برناردو برتولوچی می باشد. فیلم روایتگر شرایط سیاسی و اجتماعی پاریس در سال 1968 است؛ دوران بیداری سیاسی و آزادی های بی سابقه ی فردی و اجتماعی!... همزمانی دیدن این فیلم با درگیری های اخیر پاریس، برایم جالب بود. و ناخواسته انقلاب فرانسه و روند طی شده ی آن را با انقلاب خودمان مقایسه می کنم!