روز ِمبادا روز ما بود!

+ ۱۳۹۹/۱۲/۲۶ | ۱۲:۰۸ | بندباز **

به آخرین روزهای اسفند سال 96 فکر می کنم! به روزی که برای اولین بار جان را دیدم. به اتصال دو دنیای بعید! دنیاهایی که گویی سال های سال هم را گم کرده بودند! دور افتاده از هم بودند و سرگشته به دنبال یافتن راهی که روزی از آن به اشتباه گذشته بودند... شاید هم نه! شاید هم اشتباه نبود، نیاز بود که از آن مسیر بروند! که هم را گم کنند، و طعم خیلی چیزها را بچشند؛ تلخی ها و تندی ها و گاه شیرینی هایی که بین مابقی طعم ها ناپدید می شدند!... بله. لازم بود از هم دور بیافتند برای روز ِمبادا!

و روز ِمبادا بالاخره آمده بود! هر دو خسته و بریده بودند... هر دو تشنه و در جستجوی هم به صدایی که از درون با آنها سخن می گفت، گوش سپردند. صدایی که در پس ِتمام هیاهوی عالم و آدم شنیده می شود! جاییکه دیگر هیچ کسی نیست، هیچ امیدی نمانده و تو مستاصل به زمین خورده ای!! فقط آنجاست که می توانی صدای واقعی درونت را بشنوی! تازه آنجاست که به خودت می آیی و می بینی کجای دنیا ایستاده ای!! کیستی و به دنبال چه هستی؟!...

و آنها آمده بودند تا روز مبادا و هم را پیدا کرده بودند... در روزهای آخر اسفند... زمانی که آفتاب در آسمان می درخشید... عطر گل های بهاری با هر نفس به درون سینه می شتافت و جانت را تازه و جوان می کرد... و آنها به هم پیوسته بودند در پس ِلمس دستان عشق! و این بار خوب می دانستند که چه می خواهند! که زندگی چه ارزشی دارد! پس بی اینکه بدانند چه پیش خواهد آمد، قولی را در سکوت نگاهشان به یکدیگر دادند؛ باقی راه را تا انتها با هم خواهند ماند!

 

 

پ.ن: این تابلو را در طول ماه های پر تب و تابی می کشیدم که هر دویمان داشتیم زمین و آسمان را به هم می دوختیم تا در کنار هم به آرامش برسیم! راهی که سخت بود... بسیار سخت... اما طعمش به شیرینی در خاطرمان مانده! یادش بخیر! 

 

حالا دیگر کلاغ ها رفته اند

+ ۱۳۹۹/۱۲/۲۲ | ۱۳:۳۰ | بندباز **

در ِقابلمه را برمی دارم. بخار توی صورتم می زند. سبزی های آش را چند باری با قاشق هم می زنم. " کمه! اینقدر سبزی برای آش رشته کمه!" این را توی دلم می گویم و می روم سمت یخچال فریزر. بسته دیگری سبزی برمی دارم و آرام آرام از توی نایلونش بیرون می کشم. نمی خواهم جان بیدار بشود. روز ِجمعه ای سر ِحال نیست. از توی آشپزخانه به پنجره نگاه می کنم. هوای آن بیرون ابری و گرفته است. مثل حال ِجان. می دانم دارد توی سرش با شخصیت های داستانی که تازه نوشتنش را شروع کرده، کلنجار می رود. این کلافگی اش را می فهمم و کاری برایش نمی توانم بکنم. درست مثل وقت هایی که خودم توی نقاشی گیر کرده ام! که می دانم چه می خواهم بشود اما نمی توانم راهش را پیدا کنم... .

بسته ی سبزی یخ زده را توی آبجوش قابلمه سر می دهم. نگاهش می کنم که چطور به سرعت سختی سنگ شکلش از هم باز می شود. رنگ سبز ِروشن قاطی سبزهای تیره توی دل قابلمه بالا و پایین می رود... به تک برگ دسته نوشته اش فکر می کنم که سرصبحی می خواندمش! به صحنه ی مواجه پسربچه با اندام بی جان پدر و صدای قارقار کلاغ هایی که باغ را روی سرشان گذاشته اند... راوی نگران قضاوت مخاطب است. نگران اینکه مبادا وحشتزده بشود. اگر همین اول داستان بخواهد اینقدر بترسد، پس چطور در ادامه از باقی رازهای زندگی پسرک پرده بردارد؟!... راوی مردد است. کلماتش درد می کشند. در خودشان مچاله می شوند و از تصور قدم برداشتن در سپیدی سرد ِ زمستان این صفحه به خودشان می لرزند.

دلم می خواهد بروم توی باغ... دست پسرک را بگیرم توی دست هایم. چشم هایم را به چشم هایش بدوزم و به او بگویم: "چقدر راهی که تا اینجا آمده ای سخت است!! من هیچ وقت نمی توانم حتی تصورش را هم بکنم. حتما خیلی خسته ای، نه؟! به اندازه ی تمام سال های قبل و بعد از اینجای داستان!... " پسرک اما حواسش با من نیست. نگران هیاهوی کلاغ هاست و صبحی که می رود تا با بالا آمدن خورشید توی دل آسمانش، باقی آدم های باغ را خبردار کند. چقدر دلم می خواست می توانستم در آغوش بگیرمش! بگویم: " نترس! بغضت را رها کن... بگذار اشک هایت سرازیر شوند. مردها اگر گریه هم بکنند باز هم مردند! من می فهمم... او هم می فهمد... حتما دیگر نتوانسته ادامه بدهد... هر چند که سختی راه بعد از او برای تو، صد چندان خواهد بود ولی نگاه کن! تو حالا اینجایی... ببین چقدر بزرگ شده ای!... ".

جان هنوز هم خواب است. صدایش را توی سکوت خانه می شنوم. گهگاهی توی خواب نفسش تند می شود. نمی دانم دارد چه خوابی می بیند. نمی دانم بیدار که شد باز هم سراغ سفیدی صفحه اش می رود یا نه؟! پسرک داستانش معطل است تا او دوباره برگردد... باید دست بجنبانم. وقت ریختن رشته های آش است. بوی سیر و نعنا داغ توی آشپزخانه پیچیده. می خواهم جان که بیدار شد، آش رشته حاضر باشد. توی این هوای ابری و سرد، خوب می چسبد! شاید اینطوری کمی سر ِحال بیاید. آن بیرون باران می آید... .

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش*

+ ۱۳۹۹/۴/۳۱ | ۱۲:۵۴ | بندباز **

 

پنجره ی اتاق باز است. صدای گنجشک ها از پشت آجرچین بالکن توی اتاق می ریزد. صداهای دیگری هم هست. گفتگوی چند زن ِهمسایه که حرف هایشان گنگ و نامفهوم است. دور هم جمع شده اند توی پارکینگ مجتمع. صدای ماشینی که از پارکینگ در می آید و دنده عوض می کند... صدای موسیقی آرام و کمرنگی که توی خانه پیچیده است و خلوت و تنهایی نیم روز را رنگ و بویی دیگر می دهد. صدای فرهاد است که می خواند: " ... بلبل پربسته ز کنج قفس درآ / نغمه ی آزادی نوع بشر سرا ... "

نمی دانم چرا هنوز ذهنم درگیر سوالی ست که در یک گروه ادبیاتی از همگروهی ها پرسیدم و بی پاسخ ماند! بحث درباره ی شعر اخوان بود. شاعر ناامیدی که از سر طنز، نام خود را امید می نهد!... - طنز تلخی ست. طنز همین روزها، داغ و تازه است - صحبت از این می رفت که شاعر ِامیدوار ما، بعد از آنکه عرصه را تنگ می بیند، از ایده آل های ذهنی اش اندکی کوتاه می آید و اینچنین دوباره امید را در خود زنده نگه می دارد!

من همان موقع به این فکر می کردم که نه تنها شاعر، بلکه گویی همه ی ما به این روش دلخوش شده ایم یا بسنده کرده ایم! هر بار که آسمان آرزوهایمان به سقف آجری واقعیت می چسبد، قواره ی آسمان مان را کمی کوتاه تر می گیریم تا شاید در این چهاردیواری جابگیرد و اندکی دلخوش شویم! اما همگی خوب می دانیم که در طول این سالها، چهاردیواری مان مدام در حال آب رفتن است و قواره ی آسمان هایمان کوچک و کوچک تر می شود!... کار از دلخوشی گذشته است. امیدها به ناامیدی بدل شده و آسمان مان به ته رسیده است... 

نمی دانم همه جای دنیا اینطور است که هی از قد و قواره ی خواسته ات بزنی و کوتاه ترشان کنی تا بلکه با واقعیت موجود جور دربیایند و کمتر ناامید شوی؟ یا فقط این ماییم که در این چهاردیواری به ورطه ی یاس رسیده ایم و هنوز سرسختانه به هم امید می بخشیم؟!... آیا اصولا این روش بشر است یا نه؟!... این همان سوالی بود که در گروه پرسیده بودم و بی جواب مانده بود!! شما جوابش را می دانید؟!

 

اثری از: واحد خاکدان

 

* عنوان پست برگرفته از شعر باغ بی برگی اثر اخوان ثالث است. "... گر ز چشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،/ ور برویش برگ لبخندی نمی‌روید؛/ باغ بی برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟/ داستان از میوه‌های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می‌گوید/ باغ بی برگی/ خنده اش خونیست اشک آمیز... ".

 

چشمم روشن!

+ ۱۳۹۹/۴/۱۱ | ۱۱:۱۵ | بندباز **

 

خواب عجیبی بود! سه نفر بودیم. توی یک اتاق با دیوارهای خاکستری سنگی. رو به دریاچه ای که در تاریکی فرو رفته بود. گفتند که وقت مان تمام شده! یک پل ِچوبی معلق را نشانمان دادند و گفتند از این مسیر بروید. به انتهای تاریک پل نگاه کردم. به چشم های جفت جفتی که جابه جا توی تاریکی برق می زدند. سکوت محض بود. به هم نگاه کردیم. همان موقع بی هیچ حرفی، فهمیدیم که این آخر کار است. وقت مان تمام شده بود. لحظه عزیمت بود... من اما برای این سفر آماده نبودم. دلم نمی خواست بعد از خواب دیگر بیدار نشوم!... همان جا در برابرشان زانو زدم. دست به دعا بردم و با تمام وجود خواستم که مهلت دوباره ای به من داده شود... مهلت دوباره ای برای " بودن در کنار خانواده "!... آنقدر گفتم و تمنا کردم که اجابت شد!... و اجازه دادند که با یک صبح دیگر دوباره پلک از هم باز کنم و چشمم به جمال یار روشن شود! 

خبر ِخوب

+ ۱۳۹۸/۱۲/۲۱ | ۱۲:۰۲ | بندباز **

 

اولین سالی ست که سبزه ی عید را با دست های خودم و برای خانه ی خودم سبز می کنم. از وقتی که جوانه هایش رخ نشان داده اند، هر روز صبح اولین کارم سلام کردن به آنهاست. قربان صدقه ی قد و بالایشان می روم و دست و صورتشان را با نم آبی تَر می کنم. شاید به نظر خنده دار برسد اما دیدن اینکه هر روز پشت پنجره قد می کشند، برایم شده یک مفر! یک تکیه گاه! یک امید به آینده! همانطور که شاخه های درخت توت پشت پنجره هم رخ زده اند! همانطور که صدای جیک جیک بلند گنجشک ها از لابه لای آجرهای دیوار بالکن برایم دلگرم کننده است. تند تند دارند برای خودشان لانه می سازند!... 

دیروز یک خبر مرگ شنیدم که لابه لای اخبار مرگ و میر این روزها گم است. اما چون آشنا بود دوباره سایه ترس را بر دلم انداخت. ماهی کوچک دم قشنگمان هم مرد. با این حال منتظرم ببینم کدام یک از بچه هایش در آینده شبیه او خواهند شد؟... و خبر خوب اینکه امروز در بین اخبار کرونا، خواندم که یک بیمار اصفهانی به واسطه ی داروی جدیدی که کشور سوئد ساخته است، حالش بهبود پیدا کرده. بیماری که از او قطع امید کرده بودند. حالا می تواند به زندگی اش ادامه بدهد. ظاهرا یک شرکت داروسازی ایرانی هم توانسته این دارو را تولید کند و این عالی ست!

بیشتر از هر زمان دیگری می فهمم که چقدر زندگی را دوست دارم. با تمام کم و کاستی هایش آنقدر زیباست که وقتی علائم خفیفی از تب و لرز و گلودرد را در خودم حس کردم، وحشت عمیقی به جانم افتاد. آنچنان به زندگی چنگ زدم که دیگر حتی فکر مرگ را هم به خودم راه ندهم. کمی به خودمان مجال بدهیم. کمی سرعت این چرخ را کم کنیم و به آسمان چشم بدوزیم. به تقلای هستی برای ادامه ی زندگی؛ به گل ها، پرنده ها، مورچه ها... حتی خرمگس ها!!... یادم هست از بچگی همیشه با دیدن اولین خرمگس ذوق زده می شدم! بهار و عید با آمدن آنها برایم مسجل می شد!!... بخندید!... بخندید... زندگی با تمام پوچی عظیمش، بی نهایت زیبا و خواستنی ست!!

 

نقاشی از : حسام ابریشمی

 

*میخانه اگر ساقی صاحبنظری داشت

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱۲ | ۰۶:۱۵ | بندباز **

 

با صدا خش‌دار و بلندی یه باره به خودم میام:

- : " وایسا آقا محسن ... !! وایسا ... "

شیش دنگ ِحواسم از رد شدن خیابون کنده می‌شه و به سمتش می‌ره. چند قدم اونورتر از من، بغل ِپیکان سفید پارک شده‌ی کنار خیابان وایستاده. روی پا به پشت سرش نگاه می کنه. همینطور که داره عینک ته استکانی‌شو روی چشم می‌ذاره، دوباره با صدای نخراشیده‌اش داد می‌زنه:

- : " آقا محسن وایسا دیگه ...! د ِ وایسا آقا محسن ..."

همین طور به راه خودم ادامه می دم. حالا که تقریبا به روبه‌روش رسیدم، خط نگاهشو دنبال می کنم و صحنه‌ی خنده‌داری می‌بینم؛ جوون 25 ساله‌ای که سوار بر دوچرخه است، با شنیدن صدای اون پا از رکاب برداشته و کمی کند می‌کنه، اما بعد از یه ثانیه مکث دوباره می‌خواد به راهش ادامه بده که باز از طرف اون مورد خطاب قرار می‌گیره :

-  : " آقا محسن ... میگم وایسا ...!!"

جوون لحظه‌ای شک می‌کنه، کاملا می‌تونم از چشماش بخونم که داره به اسم خودش فکر می‌کنه! وقتی مطمئن می‌شه که اسمش محسن نیست، دوباره پا به رکاب می‌شه و می‌ره!! 

اعتماد و اطمینانی که توی صداش بود، باعث شده بود که جوون برای یه لحظه به خودش شک کنه!!

نگاهمو از پشت عینک آفتابی، دوباره به اون می‌اندازم، ظاهرا تا ته این خیابون باریک، هم مسیریم، اونم ساعت 12 ظهر!

از کنار یک ماشین رد می‌شم و می‌رم توی پیاده رو، اون اما توی خیابون از کنار ماشین‌های پارک شده، هم عرض من قدم برمی‌داره. لباس گرمکن ورزشی به تن کرده و دمپایی‌های پلاستیکیش روی آسفالت کشیده می‌شه و لِخ‌لِخ صدا می‌کنه. با همون نگاه اول می‌شه فهمید که کمی شیرین می‌زنه!

همینطور برای خودش آواز می‌خونه و با دست‌هاش توی هوا شکل‌هایی رو رسم می‌کنه.

برای چند ثانیه، در طول خیابون با هم تنها می‌شیم، صدای آوازش رو بلندتر می‌کنه و لابه‌لاش هم خنده‌های کودکانه‌ای سر می‌ده.

مرد میانسالی از رو‌به‌روم توی پیاده‌رو ظاهر می‌شه، یه باره همون صدای خش‌دار با لحن ِلوندی تکرار می‌کنه:

- : " سلام آقا صفدری ...! چطوری؟! ..."

مرد نگاهی معنی دار بهش می‌اندازه - معلومه که صفدری نیست - و انگار به سرعت به ماجرا پی‌برده باشه، با لحن آشنایی می‌گه:

- : " خوبم جیگر! ... تو چطوری؟! ..."

اون هم خنده‌ی شادی سر می‌ده و میگه:

- : " نوکرتم خوشگله!! ..."

زیر چشمی نگاهی به آقای صفدری می‌اندازم و هر چی می‌گردم چیزی از خوشگلی! – اونم با اون غلظت!! – تو صورتش پیدا نمی‌کنم. سر خیابون که می‌رسیم، مسیرمون از هم جدا می‌شه و اون می‌ره و من می‌مونم با یه عالمه فکر توی کله م!...

 

 

 نقاشی از : مهرداد محب علی

 

*اسم داستان برگرفته از یکی از ترانه های فریدون فروغی است.

صبحانه در تنهایی

+ ۱۳۹۸/۱۱/۲۷ | ۰۹:۵۵ | بندباز **

 

سلام جان

امروز صبح، یک بچه کارتونک خیلی کوچک را کشتم! داشتم خمیر لای بربری ها را برای گنجشک ها ریز ریز می کردم که سر و کله اش توی سفره پیدا شد. قد یک نقطه بود با چند تایی دست و پای نامرئی که تند تند داشتند توی سفره می چرخیدند. انگاری راهش را گم کرده بود. ترسیده بود. من هم ترسیده بودم! نه از قد و قواره اش! از اینکه بزرگ بشود و گوشه و کنار دیوارها تار ببندد. زن بگیرد و بچه دار شود – یا شاید هم شوهر کند! – خلاصه زیاد بشوند و خانه ی نقلی مان را توی تار ِعنکبوت بپیچند!... موقع ریز کردن خمیرها داشتم به خواب ِسرصبحی فکر می کردم؛ خواب دیده بودم که تلویزیون قدیمی مان درست شده! خود به خود!! مثل آدمی که قهر کرده باشد و بعد یکدفعه بیاید آشتی؛ بیهوا! یا وقتی که خیلی خسته ای و با همه ی دنیا قهری اما بعد از اینکه کمی می خوابی، حالت خوب می شود و دوباره می خندی!! تلویزیون مان هم حالش خوب شده بود... اینقدر خوشحال شده بودم که نگو! راستش از تو چه پنهان، بیدار که شده بودم، رفتم سروقت ِ آن سه راهی که سیم بلند دارد و دو شاخه ی برق تلویزیون را زدم تویش. چند باری دکمه ی خاموش و روشنش را فشار دادم اما ... خبری نبود. هیچ اتفاقی نیوفتاد. نمی دانم چرا بعضی وقت ها خوابهایم درست تعبیر نمی شوند. کمی حالم گرفته شد. درست مثل وقتی که پیرمرد تعمیرکار با دیدن عکس مدل ِتلویزیون مان سر تکان داد و گفت: " نه! تعمیر نمی کنم. صرف نداره!"... 

جانی! من دلم نمی خواهد بروم سر ِکار! دوست ندارم حتی به آن آگهی منشی مطب زنگ بزنم. داشتم به این هم فکر می کردم که مثلا الکی بگویم زنگ زده ام و آنها گفته اند که باید تزریقات بلد باشی و من... خب می دانی که بلد نیستم. دلم می خواهد توی خانه بمانم و نقاشی کنم. باور کن اگر از این گیجی و سردرگمی دربیایم درست می شود. سر صبحی پای سفره داشتم به نقاشی هم فکر می کردم. که مثلا یک سری کار بکشم شبیه تصویرسازی های نیکان پور! شبیه شبیه که نه! یعنی از سبک کارش ایده بگیرم. اتفاقا همین روزها هم نمایشگاهش برپاست. کاش بشود سری بزنیم و کارهای جدیدش را از نزدیک ببینم.  باور کن اگر چند تایی کار خوب بکشم و بعد بفروشم شان... داشتم به همین چیزها قاطی هم فکر می کردم که کارتونک ریزه میزه پیدایش شد. بعد من ترسیده بودم از تصویر پیچیده شدن سوئیت نقلی مان توی تار عنکبوت. از تصور چشم های گرد شده ی خانم کبیری صاحبخانه مان!!... همین بود که با پشت قاشق چایخوری زدم توی سرش. قاشق هنوز از اثر هم زدن چای شیرین خیس بود. سعی کردم جوری بزنم که با همان یک ضربه بمیرد و زجرکش نشود. وقتی که قاشق را بلند کردم دیگر خبری از آن نقطه ی کوچک نبود. به جایش چیزهای ریز و تقریبا نامرئی توی لکه های چای روی سفره، پخش و پلا شده بودند. اثری از کارتونک نبود. یک لحظه فکر کردم که ما هم شبیه کارتونکیم ها!... فقط ضربه مان را یکجا نمی زنند... ذره ذره می زنند و همین است که کمی کار را سخت می کند...

ریزه های خمیر را مشت می کنم و می روم پشت پنجره. می ریزم شان روی هره ی باریک سیمانی. هنوز کف دستم از ذره های بربری پاک نشده که سرو کله ی گنجشک ها پیدا می شود. با جیک جیک های بلندشان بقیه را خبر می کنند. جمع شده اند روی شاخه های درخت توت و منتظرند تا من از پشت پنجره محو بشوم. راستش توی دلم بخاطر کشتن آن طفلی خیلی خجالت زده ام. خدا مرا ببخشد.

 

نقاشی از : لیلا ویسمه

 

گناهی به اسم زندگی

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۴ | ۰۸:۴۷ | بندباز **

تمام شماهایی که دلتان لک زده است برای جنگ! با شماهایی هستم که تک تک سلول های بدنتان له له می زند برای کشتن؛ لطفا بیایید و جلو بیافتید! این شما و این میدان. بفرمایید! بروید بکشید و کشته شوید! اما لطفا باقی زندگی را با تمام چیزهایی که حرام می دانید بگذارید برای ما! لطفا برای مردن از ما مردم - بخشی از مایی که مردم شما حساب نمی شویم - مایه نگذارید. هنوز زخم های جنوب خوب نشده است. هنوز غرب خونبار است. بفرمایید؛ بفرمایید رستگار شوید. گناه تمام ِزندگی بماند برای ما.

 

نقاشی از : امین منتظری

رنده ی خر!

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۰ | ۱۵:۳۰ | بندباز **

 

از ویژه گی های زندگی با یک نویسنده که مدام در حال یادداشت برداری از لحظه به لحظه ی زندگی و محیط اطرافش است، کافی ست به یک مورد اشاره کرد:

 

صحنه داخلی - آشپزخانه - در حال رنده کردن کلم قرمز! ( آخه یکی نیست بگه دختر آدم کلم قرمز رو رنده می کنه؟!)

زن توی فکر است. به هزار و یک چیز فکر می کند. به قیمت تند اجناسی که همین چند دقیقه ی پیش با هم خریده بودند " دو تا کلم و هویج و سیب و پرتقال و خمیرریش... آرد و تخم مرغ و یک بسته پاستیل ماری!... مگه می شه صد و هشتاد هزار تومن؟!... خب اون پد بهداشتی ها هم که فقط چهار بسته بود. پودر موبر هم که ... لعنتی!..."

به پیرمرد وانتی که کدو می فروخت فکر می کرد و اینکه چطوری با سر ِزبان و لهجه ی شیرین ترکی اش، کدوهای کپک زده و زخمی را یکی یکی به مشتریها می انداخت. یک قابلمه هم از کدوهایش پخته بود و برای تست ِقبل خرید به نیت خیرات پدرش به آدم می داد: "خدا پدرتو بیامرزه...".

به کنار پایش نگاهی انداخت. آب ِسبزی های آش رفته بود. باید بعد از شام، خردشان می کرد " پس مامان که می گفت اون طرفا از وانتی سبزی خریده کیلویی دو تومن. اینجا چرا شیش تومنه؟!... مغازه س که باشه، چه خبره مگه؟!..." توی همین فکرها بود که ناخنش گرفت به لبه ی تیز رنده و دادش بلند شد " آیییییی.... رنده ی خر!! "... این جمله را با خشم گفت. دلش ضعف رفت و از گوشه ی چشم به مرد نگاه کرد که توی هال مشغول نوشتن بود. صدای مرد را قاطی صدای آب می شنید: " چی شد جانی؟!..."

دست هایش را توی سینک شست. جوابش را نداد. عمدا جواب نداد تا مرد بلند شود و برای دلجویی تا آشپزخانه بیاید. دلش می خواست خودش را کمی لوس کند. خستگی توی تنش موج می زد. مرد اما برخلاف همیشه، بی اینکه جوابی بگیرد، به نوشتن ادامه داد.

زن سفره ی شام را پهن کرد. مرد دست از نوشتن برداشت. ظرف ها را از روی اوپن توی سفره گذاشت و کنار زن جاگرفت. زن بُغ کرده بود. همینطور که در سکوت لای نان های باگت را باز می کرد، مرد شروع کرد به خواندن چیزی که نوشته بود: 

"صدای رندیدن می آید . و مابین صدای آن و صدای هودی که همچون موتور جت در آشپزخانه می غرد، صدای زنانه ای می گوید : « آآآییییی ! » و پشت بند آن شنیده می شود : « رنده ی خر ! » و من با چشمانی اشک آلود به سمت آشپزخانه می دَوم و ناخواسته با صدایی بلند می گویم : « جانی ! این پیازهای خر ! تموم نشد ؟! » و وقتی چشمم به آب چشم و دماغ به هم آمیخته ی او می افتد از خنده منفجر می شوم."

می خندند! هر دویشان با هم می خندند. زن ساندویچ آماده شده را توی دست های مرد می گذارد و با لحن غمزه آمیزی شکایت می کند: " لامصب اگه من انگشتم افتاده بود و صدام درنیومده بود چی؟! بازم توی خیالت می اومدی کمک؟!... ". صدای مرد توی خانه می پیچد: " بده بیاد اون لامصبو!!..." و لب های زن را حریصانه می بوسد.

 

 

پی نوشت: نیمی از مطالب این پست تخیلی و نیمه ی دیگر نیمه تخیلی است. 

زندگی در فرا متن

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱ | ۱۱:۴۷ | بندباز **

 

" واقعا مزخرف بود!! هر اثری بالاخره باید برای خودش یه فرمی داشته باشه. این هیچی نداشت. اجراها داغون، صحنه داغون... همه چی پخش و پلا... ". 

این را آقای حاتمی گفت. از شدت تاکیدش روی کلمه ی مزخرف، یاد ِتقلاهای نافرجامش برای بیرون زدن از سالن تئاتر افتادم. توی تاریکی فقط یک لحظه صورتش را دیدم؛ با چشم هایی که از پشت عینک بخاطر شدت نور ِیکی از پروژکتورها، ریزتر از اصلش شده بود و دست هایی که از بلندی صدای بلندگوها، روی گوشش فشار می داد.

از تصور دوباره ی چهره اش خنده ام گرفت اما رویم را چرخاندم سمت خانم روحی که کنار ِدست دوستش ایستاده بود. توی چادر سیاه و روسری های گل گلی از سرمای ساعت هشت شب، بی تابی می کرد: " واقعا خیلی مسخره بود... اعصابم خورد شد...". به لاک سیاه ناخن هایش نگاه می کردم. موقع حرف زدن با هیجان دست هایش را توی هوا تکان می داد. داشت پیشنهاد می کرد برای برنامه ی دورهمی بعدی، برویم تئاتر "قرمز" را تماشا کنیم: " بچه ها تعریف قرمز رو خیلی می کردن...". حاتمی حرفش را قطع کرد: " حیف که پینوکیو اجراش تموم شده...".

به جان نگاه کردم که کنار دستم ساکت ایستاده بود. دست هایش را از سرما توی جیب کاپشن فرو کرده بود و چهره ی بقیه بچه ها را موقع حرف زدن نگاه می کرد. رو کردم به حاتمی و گفتم: " ولی به نظر من تئاتر خوبی بود. درسته که تصویر و صدای ویدئوها با هم نمی خوند، یا صدای بلندگوهاش گوشمونو پاره کرد، نورشم کورمون کرد که البته خب ما خیلی جلو نشسته بودیم، تقریبا توی دهن ِبازیگرا بودیم اما به نظرم همه ی اینها دقیقا زندگی این روزهامون بود. همین قدر داغون و بهم ریخته و اعصاب خورد کن! انگاری نشسته بودن یه صبح تا شب ملت رو نوشته بودن. خوب هم نوشته بودن!". 

حاتمی با چهره ای شاکی گفت: " اینایی که شما می گی فرا متنه! این نمی شه که تئاتر...".

آن لحظه معنی "فرا متن" را نمی دانستم. یعنی هنوز هم نمی دانم. این چند روزه اتفاق هایی افتاد که مجال نداد بروم معنی اش را پیدا کنم. اما بعد از خداحافظی با بچه ها، توی مسیر برگشت، با خودم فکر می کردم اگر اینطور باشد؛ اگر فرامتن به معنی اضافه کردن چیزی بعد از خلق یک اثر از طرف مخاطبش باشد یا ساده تر، اگر فرا متن یعنی پیدا کردن معنی از دل چیزی که بی معناست یا لااقل در بیان معنا ناتوان است... اگر فرا متن یعنی ساختن چیزی از چیزی که نیست؛ یعنی رویاپردازی و خیال!!... پس با این حساب من و خیلی از ماهایی که هنوز ذوق و شادی کودکانه مان در لحظه های کوچکی از زندگی برق می زند، یک عمر در فرا متن ِ هر چیزی زندگی کرده ایم!! یعنی برای خودمان از آدم ها و از زندگی چیزی ساخته ایم که در واقعیت وجود نداشته است؟!... 

 

نقاشی از : مهدی احمدی