خبر ِخوب

+ ۱۳۹۸/۱۲/۲۱ | ۱۲:۰۲ | بندباز **

 

اولین سالی ست که سبزه ی عید را با دست های خودم و برای خانه ی خودم سبز می کنم. از وقتی که جوانه هایش رخ نشان داده اند، هر روز صبح اولین کارم سلام کردن به آنهاست. قربان صدقه ی قد و بالایشان می روم و دست و صورتشان را با نم آبی تَر می کنم. شاید به نظر خنده دار برسد اما دیدن اینکه هر روز پشت پنجره قد می کشند، برایم شده یک مفر! یک تکیه گاه! یک امید به آینده! همانطور که شاخه های درخت توت پشت پنجره هم رخ زده اند! همانطور که صدای جیک جیک بلند گنجشک ها از لابه لای آجرهای دیوار بالکن برایم دلگرم کننده است. تند تند دارند برای خودشان لانه می سازند!... 

دیروز یک خبر مرگ شنیدم که لابه لای اخبار مرگ و میر این روزها گم است. اما چون آشنا بود دوباره سایه ترس را بر دلم انداخت. ماهی کوچک دم قشنگمان هم مرد. با این حال منتظرم ببینم کدام یک از بچه هایش در آینده شبیه او خواهند شد؟... و خبر خوب اینکه امروز در بین اخبار کرونا، خواندم که یک بیمار اصفهانی به واسطه ی داروی جدیدی که کشور سوئد ساخته است، حالش بهبود پیدا کرده. بیماری که از او قطع امید کرده بودند. حالا می تواند به زندگی اش ادامه بدهد. ظاهرا یک شرکت داروسازی ایرانی هم توانسته این دارو را تولید کند و این عالی ست!

بیشتر از هر زمان دیگری می فهمم که چقدر زندگی را دوست دارم. با تمام کم و کاستی هایش آنقدر زیباست که وقتی علائم خفیفی از تب و لرز و گلودرد را در خودم حس کردم، وحشت عمیقی به جانم افتاد. آنچنان به زندگی چنگ زدم که دیگر حتی فکر مرگ را هم به خودم راه ندهم. کمی به خودمان مجال بدهیم. کمی سرعت این چرخ را کم کنیم و به آسمان چشم بدوزیم. به تقلای هستی برای ادامه ی زندگی؛ به گل ها، پرنده ها، مورچه ها... حتی خرمگس ها!!... یادم هست از بچگی همیشه با دیدن اولین خرمگس ذوق زده می شدم! بهار و عید با آمدن آنها برایم مسجل می شد!!... بخندید!... بخندید... زندگی با تمام پوچی عظیمش، بی نهایت زیبا و خواستنی ست!!

 

نقاشی از : حسام ابریشمی

 

الگوی 1984

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱۹ | ۱۱:۴۰ | بندباز **

 

چند روز پیش، پستی را در وبلاگ پرچنان خواندم. عنوان این پست درختکاری و کرونا ست. پیشنهاد می کنم پیش از خواندن این پست، سری به پرچنان بزنید و دقت نظر نویسنده اش را در خصوص اتفاقات اخیر ببینید. خلاصه خواندن آن پست باعث شد من هم کمی به مسائل بیشتر فکر کنم. اینکه بعد از قضیه ی برنامه ی نود و عادل فردوسی پور، کم کم زمزمه های نسل سوم انقلاب به گوشمان رسید. دقت که می کردیم از همه ی تریبون های دولتی و حکومتی یک سری کلمات کلیدی را می شنیدیم. یک سری کلیدواژه که با جستجوی ساده ای می توانیم به مجموعه حرکت های این نسل جدید انقلابی برسیم. و در این مورد آخر یعنی ویروس کرونا، شاهد هشتگ هایی مثل این بودیم: #کرونا_را_شکست_می دهیم #عملیات_سرکوب_کرونا #ویروس_منحوس #مدافعان_سلامت #خط_مقدم_مبارزه_با_کرونا و ... گویی که همواره باید در جنگ باشیم و بدون دشمن ممکن است دنیا به آخر برسد!!... البته خیلی قبلترش هم کلیدواژه هایی مثل اینها را خیلی شنیدیم و خواندیم! کلیدواژه ی گزینه های روی میز را خاطرتان هست؟! این کلمه شما را یاد چه چیزی می اندازد؟!... 

به کل ماجرا که نگاه می کنم، ناخودآگاه به یاد فیلم 1984 می افتم. اگر حوصله ی خواندن کتابش را ندارید، حتما برای دو ساعت هم که شده زمانی را به دیدن فیلمش اختصاص بدهید. فیلمی که حتما دود از سر ِشما بلند خواهد کرد. خصوصا اینکه در تمام مدت فیلم از تمام بلندگوها و مونیتورهایی که در همه جا از صبح تا شب در حال تبلیغ هستند، یک سری جملات و حرفهای تکراری را می شنویم. که شباهت بسیار زیادی با زمان حال ِما دارد! منتها ما در حال ِزمینه چینی برای رسیدن به آن فضای آخرالزمانی هستیم! سیستمی که می کوشد در تمام ابعاد، کلیشه هایی معین بسازد و افکار و عقاید مردمش (بردگانش) را در قالب همان کلیشه ها شکل دهد تا کنترل و هدایت و بهره کشی از آنها ساده تر باشد و دیگر کسی حتی جرات فکر کردن به راه های دیگر را به خودش ندهد!! 

و از سوی دیگر هم این سیستم بعد از چهل سال تنها دستاوردش یک مشت هشتگ به معنای حرفهایی پوچ است!! شعار و شعار و شعار!!... ادعاهایی که آسمان را پاره می کنند اما در عمل فقط شاهد پریشانی و بی سروسامانی شرایط جامعه هستیم. حالا نسلی فاقد تجربه و تفکر و دانش با عقایدی خشک و متعصب، قرار است در ادامه ی روند چهل ساله ی گذشته، بیش از پیش بر پیکر خسته ی این مرز و بوم زخم بزند!... ما مردم هم که خوب خودمان را در این وانفسای فجایع نشان داده ایم !... نمی دانم چه اتفاقی منتظر ماست! ولی این را خوب می دانم که هیچ چیزی درست نمی شود مگر اینکه تک تک مان دست به کار شویم. اتفاق خوب را فقط باید خودمان برای خودمان بسازیم!

 

نقاشی از: آزاده رزاق دوست

 

 

*میخانه اگر ساقی صاحبنظری داشت

+ ۱۳۹۸/۱۲/۱۲ | ۰۶:۱۵ | بندباز **

 

با صدا خش‌دار و بلندی یه باره به خودم میام:

- : " وایسا آقا محسن ... !! وایسا ... "

شیش دنگ ِحواسم از رد شدن خیابون کنده می‌شه و به سمتش می‌ره. چند قدم اونورتر از من، بغل ِپیکان سفید پارک شده‌ی کنار خیابان وایستاده. روی پا به پشت سرش نگاه می کنه. همینطور که داره عینک ته استکانی‌شو روی چشم می‌ذاره، دوباره با صدای نخراشیده‌اش داد می‌زنه:

- : " آقا محسن وایسا دیگه ...! د ِ وایسا آقا محسن ..."

همین طور به راه خودم ادامه می دم. حالا که تقریبا به روبه‌روش رسیدم، خط نگاهشو دنبال می کنم و صحنه‌ی خنده‌داری می‌بینم؛ جوون 25 ساله‌ای که سوار بر دوچرخه است، با شنیدن صدای اون پا از رکاب برداشته و کمی کند می‌کنه، اما بعد از یه ثانیه مکث دوباره می‌خواد به راهش ادامه بده که باز از طرف اون مورد خطاب قرار می‌گیره :

-  : " آقا محسن ... میگم وایسا ...!!"

جوون لحظه‌ای شک می‌کنه، کاملا می‌تونم از چشماش بخونم که داره به اسم خودش فکر می‌کنه! وقتی مطمئن می‌شه که اسمش محسن نیست، دوباره پا به رکاب می‌شه و می‌ره!! 

اعتماد و اطمینانی که توی صداش بود، باعث شده بود که جوون برای یه لحظه به خودش شک کنه!!

نگاهمو از پشت عینک آفتابی، دوباره به اون می‌اندازم، ظاهرا تا ته این خیابون باریک، هم مسیریم، اونم ساعت 12 ظهر!

از کنار یک ماشین رد می‌شم و می‌رم توی پیاده رو، اون اما توی خیابون از کنار ماشین‌های پارک شده، هم عرض من قدم برمی‌داره. لباس گرمکن ورزشی به تن کرده و دمپایی‌های پلاستیکیش روی آسفالت کشیده می‌شه و لِخ‌لِخ صدا می‌کنه. با همون نگاه اول می‌شه فهمید که کمی شیرین می‌زنه!

همینطور برای خودش آواز می‌خونه و با دست‌هاش توی هوا شکل‌هایی رو رسم می‌کنه.

برای چند ثانیه، در طول خیابون با هم تنها می‌شیم، صدای آوازش رو بلندتر می‌کنه و لابه‌لاش هم خنده‌های کودکانه‌ای سر می‌ده.

مرد میانسالی از رو‌به‌روم توی پیاده‌رو ظاهر می‌شه، یه باره همون صدای خش‌دار با لحن ِلوندی تکرار می‌کنه:

- : " سلام آقا صفدری ...! چطوری؟! ..."

مرد نگاهی معنی دار بهش می‌اندازه - معلومه که صفدری نیست - و انگار به سرعت به ماجرا پی‌برده باشه، با لحن آشنایی می‌گه:

- : " خوبم جیگر! ... تو چطوری؟! ..."

اون هم خنده‌ی شادی سر می‌ده و میگه:

- : " نوکرتم خوشگله!! ..."

زیر چشمی نگاهی به آقای صفدری می‌اندازم و هر چی می‌گردم چیزی از خوشگلی! – اونم با اون غلظت!! – تو صورتش پیدا نمی‌کنم. سر خیابون که می‌رسیم، مسیرمون از هم جدا می‌شه و اون می‌ره و من می‌مونم با یه عالمه فکر توی کله م!...

 

 

 نقاشی از : مهرداد محب علی

 

*اسم داستان برگرفته از یکی از ترانه های فریدون فروغی است.