صعود به یک قله واقعی!

+ ۱۳۹۹/۷/۱۲ | ۱۱:۲۹ | بندباز **

قدیم ترها، مسافرت و دورهمی ها خیلی بیشتر بود. شاید همین باعث می شد که چندان قدر این لحظه ها را ندانیم. اما حالا با شرایط اقتصادی و کرونا و تمام دلمشغولی های دیگر، اینکه بتوانی یک روز ساعت پنج صبح بلند بشوی و از جنوبی ترین نقطه تهران بکوبی بروی روی بلندترین نطقه ی البرز در شمال تهران، خودش یک دلخوشی درست و حسابی ست! وقتی با همه ی سختی هایش به توچال می رسی و تازه رنگ واقعی آسمان را می بینی، خونی در رگ هایت می دود که از شدت جریانش، باقی چیزها را از یاد می بری! توچال اولین قله ای بود که در طول عمرم به آن قدم گذاشتم! سخت اما دلچسب بود! باعث شد بعد از مدتها دوباره به طبیعت وصل بشوم و از دامن پرمهرش سیراب و دل زنده باشم!

 

 

مسیر را با همراهی جان و دلگرمی ها و صبوری اش به وقت کم آوردن هایم صعود کردم. هوا عالی بود و دیدن کوهنوردهای واقعی - حتی آنهایی که با وجود معلولیت های جسمی به قله رسیده بودند - حسابی یادم انداخت که باید برای زندگی جنگید! و من به زحمت می توانستم وقتی که به قله رسیدیم از خوشحالی جیغ نکشم! متشکرم خدا! 

 

پ.ن: تقدیم به همه ی طبیعت دوستان و رادیو بلاگی ها با چالش دلخوشی های صد کلمه ای شان!

جوری که اگر هم بخواهد، نمی تواند به تو فکر نکند!

+ ۱۳۹۹/۷/۸ | ۱۲:۵۲ | بندباز **

دارم برایت یک نامه می نویسم! نامه ای قاطی صدای گنجشک ها که توی ایوان بلوا به پا کرده اند! و صدای آرون که برای لی لی می خواند! بوی خاک می آید! مثل وقت های پیش از باران! باورت می شود که تازه فهمیده ام پاییز آمده!!...

به دیشب فکر می کنم. به تمام آن صفحه های دفتر یادداشتم که پر شده بودند از کلماتی ترسو! کلماتی وحشت زده! کلماتی تنها و سرد که در سایه ی فراموشی حضور تو، به صفحه پاشیده بودم. به تو فکر می کنم که چطور از پس همه ی مشکلات زندگی مان، نشسته بودی و آن کلمات را می خواندی!! سطرهایی که حتی خود ِمن هم حاضر نبودم دوباره برگردم و بخوانم شان!! چه حالی می شدی؟! نمی دانم! تمام شان که کردی، برگشتی رو به من و با خنده گفتی: " خب! مشق هاتو خط زدم! تموم شد."

به این روزها فکر می کنم در سال هایی دور. سال هایی که با شنیدن ترانه ی لی لی، مردی را تصور می کردم که می توانی به او تکیه کنی! که همه جا راهنمای تو خواهد بود! که ترس هایت را در حضور او از یاد خواهی برد... به جهان هایی فکر می کردم که با او کشف خواهی کرد... آن سال هایی که تو نبودی و من مدام از خودم می پرسیدم : " پس کجایی؟! " و بارها به خودم قول داده بودم، وقتی پیدایت کردم، اولین چیزی که از تو خواهم پرسید این باشد: " چرا اینقدر دیر اومدی؟! " اما وقتی تو را در آخرین روز اسفند، زیر نور پاکیزه ی آفتاب زمستانی دیدم، رنج تمام آن سال ها را از یاد بردم! وقتی کنارم ایستاده بودی به رنگ زدن نقش هایی که کشیده بودم، بی اینکه چیزی بگویی، فهمیده بودم چرا این همه دیر آمده ای!! و خب می دانی، راستش دیگر هیچ چیز مهم نبود! تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که حالا تو در کنارم بودی!

می خواهم بگویم " دوستت دارم! " و از این که در این روزهای سخت کنار همیم، بی نهایت خدا را شکر می کنم. آن کلمات تیره و تار را به لحظه های ترس و فراموشی ام ببخش چون می دانم با هم، از پس این سختی ها برخواهیم آمد! به بزرگواری تو و صبوری ات که این روزها، ساعت های پرتنشی را در سکوت از سر می گذرانی و من این را خوب می فهمم. برای تمام تلاش هایت در زندگی مان سپاسگزارم! 

از طرف زنی که تمام حواسش فقط به توست! جوری که اگر هم بخواهد، نمی تواند به تو فکر نکند!

 

نقاشی از: معصومه مظفری

 

(این ترانه را اینجا به یادگاری می گذارم تا یادم بماند باید ترس ها را به سایه ها سپرد و می شود به سادگی از پس یک بوسه به پاسخ رسید.)

 

 

دلخوشی های صد کلمه ای

+ ۱۳۹۹/۶/۳۱ | ۱۲:۱۶ | بندباز **

یکی از راه های قشنگ ِفرار من از دست فکر و خیال های زندگی، پختن کیک و نونه! شاید بخندید اما واقعا دوستش دارم. هفته ای دو - سه روزم به ورز دادن خمیر و بیرون درآوردن نان های شیرین و کلوچه های قلمبه از توی فر می گذره!! جان هم کمکم می کنه؛ اونقدر عالی سفیده تخم مرغ ها رو هم می زنه که قد کیک هام از قالب بلندتر می شه! لذت داره وقتی تصور می کنی همسرت هر روز صبح در محل کارش، صبحانه ش رو با نانی تازه و خانگی می خوره که تو درست کردی! یا توی دورهمی ها، اعضای خانواده ت از خوردن یک کیک ساده که عطرش خونه رو پر کرده، حسابی کیف می کنند!

 

 

 

پی نوشت: این پست در پاسخ چالش قشنگ رادیو بلاگی ها با عنوان دلخوشی های صد کلمه ای نوشته شده. البته گمونم یه ذره از صد کلمه بیشتر شد اما شما هم امتحانش کنید. خیلی حال خوب کنه! 

راستی عکس هم برای همین امروز صبح بود که صبحانه هول هولکی خوردم!! گشنگی هم نگذاشت چیدمان خوشگل کنم!! :))