The Platform پلتفرم ( طبقه یا حفره )

+ ۱۳۹۹/۲/۱۷ | ۱۲:۲۴ | بندباز **

به تماشای فیلم پلتفرم نشسته ایم. تابحال سینمای هیچ کشوری را شبیه اسپانیا ندیده ام؛ معجونی از خشونت و وحشت! شاید هم بهتر باشد بگویم دهشت!! نمی دانم در تاریخ این سرزمین، مردمانش چگونه زیستی داشته اند که از میان آثارشان اینهمه خشم و وحشت و خون بیرون می زند! خشمی غریب و وحشتی فراتر از تصور من... .

فیلم را در ژانرهای هیجان انگیز، دلهره آور و علمی - تخیلی طبقه بندی کرده اند اما اثر به مراتب فراتر از اینهاست. نشانه ها و نمادها شما را از هر سو احاطه کرده اند. تاریخ و فلسفه و مذهب و بیش از همه ی اینها علم و واقعیت ممکن و موجود بشر هر لحظه از برابر چشمان شما عبور می کند! اگر قرار بود در یک جمله ی کوتاه حال و هوای فیلم و تعریفی که از آینده ی انسان دارد را توصیف کنم، این می شود: " از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیافزود! ". (هر چند آینده دیگر به حال بدل شده است.)

نمی دانم بشری که تمام چشم اندازش از آینده و به اصطلاح آخرالزمان، چیزی جز بیماری و ویرانی و مرگ نیست، چرا تا به این حد پرشتاب با سر به قعر نابودی هر آنچه که دارد می شتابد؟! بشری که حالا به کمک این همه وسایل ارتباط جمعی، به بالاترین سطح دانش و معلومات رسیده است، چطور نمی تواند برای چند لحظه هم که شده بر خودش مهار بزند؟! کمی از این سرعت بکاهد و اندک منابع باقیمانده را برای خود و آینده گانش حفظ کند؟! آیا هنوز هم انسان دغدغه ی بقا و جاودانگی دارد؟! آیا هنوز هم به کودکان و نسل های بعد از خودش فکر می کند؟! و یا دیوانه شده و درصدد نابودی همه چیز است؟!

 

 

فیلم را می توان از منظر نمادها به شکل های گوناگونی تفسیر کرد. از بعد مذهبی و تاریخی و حتی مناسب های اجتماعی میان انسان ها و شاید سطحی ترین تلقی ممکن از آن، توجه دقیق تر به جایگاه و طبقات اجتماعی انسان باشد. جایگاه هایی که نه به واسطه ی میراث نیاکان و خون! که به واسطه انتخاب از بالا! از قدرتی فراتر از توان بشری به ما تعلق می گیرد. و ما هر بار بعد از مرگ، در طبقه ای دیگر و با تجربه ای متفاوت تر از قبل روبرو می شویم. و این یعنی جبر! اما در پلتفرم، جبر برای همگان یکسان نیست و اختیار آمدن و انتخاب ِقدم گذاشتن درون این حفره به ما داده شده است. همانطور که اختیار خوردن یا خورده شدن توسط دیگر انسان ها را داریم! اختیاری که به واسطه ی حضور دیگری، محدود می شود!! و باز خود به جبری دیگر بدل می گردد... .

به نظرم داستان پلتفرم، سفر انسان از جبری به جبر دیگر، و از اختیاری به اختیاری دیگر است. تمام قدرت بشر شاید تنها در انتخاب او نهفته است! انتخاب اینکه به حکم غریزه مجبور به خوردن بدن متعفن هم بند خودش شود و یا از خود بگذرد و تن به بازی ای دهد که تقدیر برای او تدارک دیده است!! تقدیری که به شدت بازتاب عملکرد خود اوست!!... اختیار، انتخاب در حیطه ی جبر!! از خودگذشتگی و محافظت از دیگری در برابر ذات انسان!! ذاتی که همچون حیوانی درنده خو، در درون ما هر لحظه نعره می زند. و به محض اینکه مجالی یابد و اجازه ای از سمت ما به او داده شود، بی درنگ می درد! پاره می کند و سرگرم سورچرانی می شود!!

به نظرم نباید فیلم را بر مبنای نمادها، تکه تکه کرد بلکه باید همه ی آن را همانطور در هم به تماشا نشست و آن زمان عصاره ی تمام ادیان و ایدئولوژی ها و دستاوردهای بشری را یک جا دید! که چقدر هم مضحک و ابلهانه به نظر می رسند! و چقدر هم در شرایط بحرانی، به درد نخور و دست و پا گیرند و به سرعت از یاد می روند چرا که ساخته و پرداخته ی بشرند!! بشر، اینها را دستاورد وجودی خودش می داند؛ قرن ها برای رسیدن به اینها تلاش کرده است. غافل از اینکه او، در نهایت، چیزی بیش از یک حیوان انتخاب گر نیست! و در نهایت این اخلاق است که باقی می ماند!! و اخلاق یعنی همان خوب و بدی که همگی در درون خود به آن واقفیم؛ و به رنگ پوست و نژاد و مذهب و ملیت ما هم کاری ندارد. همین اخلاق است که نجات دهنده ی بشر است. حتی اگر سیستمی جهانی همگان را وادار به اطاعت از شرایط موجود کند و بشر را همچون حیوان درون یک حفره کوچک حبس کند و فقط ابتدایی ترین نیاز غریزی او را که خوردن است تامین سازد. ( آن هم به گونه ای پست تر از قانون بقا در حیات وحش! )... این اخلاق است که می تواند راهی به تغییر و برون رفت از دور ِباطل ِموجود پیدا کند! اخلاق است که به ما حکم می کند بر خود مهار بزنیم. اندکی به آینده ی بشر و کودکانی که زاده ی ما هستند فکر کنیم.  و اخلاق! چیزی ست که این روزها بیشتر از هر زمان دیگری شاهد زوال آن هستیم. شاید همین مسئله است که باعث خلق آثاری این چنین دلهره آور می شود.

 

پی نوشت: این نوشته طولانی شد چرا که فیلم جای حرف بسیار دارد.

 

من قاتل نیستم اما شاید بشوم

+ ۱۳۹۹/۲/۱۰ | ۱۱:۵۹ | بندباز **

با اینکه چیزی نزدیک چهل سال از عمرم می گذرد، هنوز هم معنی یک سری علوم را که تمام دنیا سعی در اثبات شان دارند، درک نمی کنم. یکیش همین قانون "کارما". دیشب حوالی ساعت یک صبح، وقتی که داشتم برای یکی از دوستان در سایت شیپور و دیوار دنبال خانه ی اجاره ای می گشتم، به پس زمینه سکوت اتاق فکر می کردم! به صدای گام های دیوگونه ی همسایه ی بالایی! به اینکه چطور می شود چهار ماه بلکه بیشتر این صدا را تحمل کرد؟! چطور تذکر همسر با آن لحن آرام و بذله گویش، در او اثری نداشته؟ در حالیکه خودش هم از طبقه ی بالاتری بخاطر همین صداها شکایت داشت؛ پس قاعدتا یعنی باید بفهمد داریم به او چه می گوییم؟!... یک مدتی توی رودربایستی سکوت کردیم. یک مدتی فکر کردم نکند من هم دارم گرومپ گرومپ راه می روم توی خانه و طبقه ی پایینی را عذاب می دهم؟ نکند کارمای خودم است؟ مدتی سعی کردم مثل ماهی راه بروم!! تا بلکه اتفاق خوبی بیافتد؛ بی فایده بود.

مدتی فکر می کردم با یک کاسه آش یا یک بشقاب حلوا به بهانه ی نذری بروم و بگویم "آخر مرد ناحسابی مگر سم داری؟!" یا بلند بلند سرش داد بزنم تا بلکه زبانم را بفهمم... اما من که می دانم این کاره نیستم!... یک چند وقتی هم دست به دعا برداشتم و خدا را به تمام مقدساتش قسم دادم که یک کاری بکند تا این قضیه خود به خود حل بشود. فقط مانده بود نذر کنم!!... اما باز هم چیزی عوض نشد. حالا هم که کاشی های کف خانه اش لق تر شده و با هر قدمی تلق تلق می کند. شوخی نیست؛ چهار ماه تمام یک نفر مدام روی مخ شما راه برود!! لاینقطع! یعنی این آدم باسنش را روی زمین نمی گذارد؟!...

دیشب در اضطراب و وحشت از دیدن قیمت رهن و اجاره خانه ها، صدای پاهایش این تصور را توی ذهنم شکل می داد که بزرگ ترین کارد آشپزخانه را بردارم. بی صدا از پله ها بالا بروم و آرام در بزنم و به محض اینکه در را باز کرد با ضربات پی در پی چاقو، کارش را بسازم!!... راستی این جمله برایتان آشنا نیست؟! " ضربات پی در پی چاقو... ". دارم فکر می کنم که لابد خیلی از قاتل ها هم همین حال را داشته اند. یعنی نمی شود زیاد بهشان خرده گرفت. می شود؟!... البته یک راه حل دیگر هم هست؛ اینکه کاری کنیم تا بتوانیم پول رهن و اجاره مان بیشتر بشود. بعد خانه را عوض کنیم. و این در شرایط حال حاضر یعنی غیرممکن!! مگر این که آدم برود دزدی کند، کلاهبرداری کند، چیز میز بفروشد... الی ماشالله راه هست برای یک دفعه پولدار شدن!... پس یعنی خیلی هم نمی شود از این خیل عظیم دزدان و کلاهبردارها گله کرد، می شود؟!... 

دست آخر حوالی ساعت دو صبح بود که بعد از خفه شدن صدای پاها، ذهنم با فشار زیادی یکباره شات دان شد و نفهمیدم چطور خوابم برد. صبح ساعت پنج، به سایه ی اندام همسر با گیجی و سردرد نگاه می کردم که برای رفتن به محل کارش آماده می شد. دارم با خودم فکر می کنم یعنی باید قبول کنیم که این دنیا را فقط برای رنج دادن و عذاب کشیدن ساخته اند؟! از اقتصاد و سیاست و کرونا و گرانی و بیکاری و بی پولی و چه و چه و چه بکشیم، از آن بالایی هم بکشیم؟!!... یک ذره انصاف... یک ذره فهم... یک ذره شعور؟!... آدم یک ساعت می خواهد کپه ی مرگش را بگذارد، آن هم باید با عذاب باشد؟!... شاید یک دفعه همین نوشته را پرینت بگیرم و از زیر ِدر خانه اش تو بیاندازم... این یکی چطور است؟!

 

 

نقاشی از : فرانسیس بیکن

Every Body Knows

+ ۱۳۹۹/۲/۹ | ۱۱:۰۰ | بندباز **

تقریبا یک ماه پیش فیلم " همه می دانند " آخرین ساخته ی اصغر فرهادی را دیدم. آن زمان بازار نظرات و انتقادات نسبت به این فیلم داغ بود. و از قضا هم حرف های ضد و نقیضی درباره اش گفته می شد. با خودم گفتم از آن دست فیلم هایی ست که تا خودت نبینی، نمی توانی بگویی کدام گروه درباره اش درست گفته اند؟ آن هایی که ستایشش می کنند یا آن هایی که فرهادی را رو به افول دیده اند؟

فیلم را دیدم. برخلاف انتظارم که فکر می کردم همان شب، بلافاصله درباره اش خواهم نوشت، دست نگه داشتم. " همه می دانند " چیزی فراتر از یک فیلم بود. باید اجازه می دادم در تمام وجودم جریان پیدا کند. ذهن و قلبم را بگردد و برود سر جایش بنشیند. هنوز هم آن سکانس پایانی، آن لبخند درخشان و از سر ِآسودگی پاکو، به همان تازه گی و طراوت در ذهنم هست. این نوشته را هم به بهانه ی دیدن پستی در وبلاگ شبگردی می نویسم. دلم نمی آید تیغ جراحی بردارم و شروع به تشریح فیلم کنم. فیلم را باید خودتان ببینید. در اینجا می خواهم فقط برداشت نهایی ام (همان عصاره ی در جان نشسته را) از این اثر هنری ِزیبا بنویسم.

 

 

حالا که بعد از یکماه به فیلم فکر می کنم، به یاد یکی از شعرهای احمد شاملو می افتم. شعر "در آستانه" و به طرز عجیبی میان این شعر و آخرین ساخته ی فرهادی، اشتراک و تشابه می بینم. اگر بخواهم دلایلش را بیاورم، نوشته به درازا کشیده خواهد کشید. پس فقط می توانم شما را دعوت به دیدن این فیلم کنم و با یک فاصله ی زمانی دعوت به خواندن ِ "در آستانه"ی شاملو! خصوصا در اینجا که می گوید:

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

 

انسان
دشواری وظیفه است. "

پاکو و آن لبخند طلایی اش در آن سکانس پایانی؛ (همان جایی که تمام هستی اش را برای ادای وظیفه در قبال ایرنه از دست داده است.) برای من، نماد انسانی ست که به معنای واقعی کلمه از پس ِآن بار امانت ازلی برآمده است!... چقدر به او حسودی ام شد!

ساعت ها؛ روز و شب

+ ۱۳۹۹/۲/۹ | ۰۹:۳۸ | بندباز **

 

این روزها و شب ها علاوه بر کارهای خانه، فرصتی اگر دست بدهد، سرگرم کتاب خواندن می شویم. بعضی کتاب ها اشتراکی هستند مثل " امید علیه امید " و " زنی با موهای سرخ " که خواندن شان به عهده ی همسر است و گوش دادنش با من! پیش از خواب اما هر کدام کتابی جداگانه را می خوانیم. همسر مشغول " ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی " ست و من سرگرم " باغ سنگی".

اوایل تمام فرصت هایمان را به تماشای فیلم می گذراندیم. بعدش مثل کسی که چشم و دلش سیر شده باشد، یک مدتی فیلم ها را کنار گذاشتیم و آمدیم سمت کتاب!! کتاب اما انگاری چیز دیگری ست. آدم از خواندنش سیر نمی شود. مثل مزه مزه کردن آرام و بی وقفه ی طعمی ناشناخته است. گاهی تلخ و گزنده، گاهی شیرین و لذتبخش!

با "نادژدا ماندلشتام" در امید علیه امید، می فهمیم که دیکتاتوری چگونه مردم یک کشور را به بی تفاوتی و ترس و تسلیم می کشاند. تلخ می شویم. انگشت به دهان می مانیم از شباهت های دو جامعه با فاصله ی زمانی چیزی نزدیک به هشتاد سال!! بعدش پناه می آوریم به "اورهان پاموک" و در کوچه پس کوچه های شهری کوچک، میهمان خاطرات پسرکی می شویم که تازه پشت لبش سبز شده و دارد دنیا را با عشق خیالی زنی با موهای سرخ، کشف می کند.

آخر ِشب ها را هر کدام مان در سکوت غرق می شویم توی گوشی ها! کتاب ها را از طاقچه دانلود کرده ایم و در تاریکی اتاق، ساعتی پیش از خواب را با خودمان خلوت می کنیم. دیشب به حرف های "نیکوس کازانتاکیس" فکر می کردم. به وظیفه هایی که برای بشر قائل می شد؛ اینکه چگونه با عقل به مهار عشق برود و با عشق اش عقل را مهار کند! و در کنار اینها هر لحظه در لبه ی تاریک و باریک هستی با میل و عطشی ناتمام در برابر سقوط در پوچی بجنگد!!... تصورش هم ترسناک است و این ترس ارزشمند است. و این ترس و تلاش خود ِزندگی ست.

امشب باید از همسر بپرسم که در کتاب او چه خبر است؟! درباره ی همه ی این کتابها بعد از خواندن شان مفصل خواهم نوشت.

 

کتاب خواندن