باید مرد!

+ ۱۳۹۸/۱۰/۲۳ | ۱۰:۱۵ | بندباز **

 

آخرین باری که آرزوی مرگ کردم را به یاد می آورم. وقتی بود که یک نابینا می خواست از پلی فلزی و بی حفاظ بر روی جوی آبی عریض رد بشود و چون با عصای سفیدش به هیچ نشانه ای نرسیده بود با شنیدن صدای پایم، از من کمک خواست:

-: " ببخشید اینجا پُل ه؟!..."

-: " بله آقا، اما چیزی نیست. راحت رد می شید..." 

و بعد که او را به آن سمت پل هدایت کردم و تشکر آرامش را شنیدم تازه فهمیدم چه گفته ام!! " راحت رد می شید!"... بله، برای منی که چشم داشتم؛ دیدن آن پل درب و داغان و رد شدن از رویش ساده بود... اما وقتی خودم را جای او گذاشتم و به حماقتم پی بردم!... همان وقت بود که توی خیابان بغضم شکست و آرزوی مرگ کردم!

نمی دانم آیا برای شما هم پیش آمده که گاهی توی زندگی آرزوی مرگ بکنید؟!... دارم فکر می کنم این آرزو برای هر آدمی یک سطحی دارد. یکی ممکن است نظامی ِدرجه داری باشد که روزی بی هیچ درجه ای در راه نجات جان مردم کشورش پیش قدم شده بود و حالا... یکی هم ممکن است مثل مامان باشد و از کشتن مورچه هایی که روی دیوار رژه می روند هم بترسد و وحشت زده بگوید: " نکن مادر!! حشره کش نزن! گناه دارن، جون دارن!!...".

فکر می کنم برای بعضی ها، آرزوی مرگ کردن کافی نیست. باید مرد!... آدم ها خیلی خوب می توانند فرق بین چهره های پشیمان و بغض های واقعی را از ماسک های دروغین تشخیص بدهند. آدم ها خوب می فهمند! خیلی خوب می فهمند!! حتی اگر انکار کنند. حتی اگر منافع شان ایجاب کند که دروغ ها را حقیقت نشان بدهند باز هم در تنهایی شان، در پنهانی ترین لحظه های شان با حقیقت ِمحض رو به رو می شوند. حقیقتی که هر اندازه بخواهند پنهانش کنند باز هم عیان شدنش چندان طول نمی کشد.

آقای نظامی، آقایی که با مشت های گره کرده در صحن خداوند فریاد می زنی : "دیگر نمی گذاریم یک تار ِمو از مردم مان کم شود!! " حالا بیا و مراقب مردم کشورت باش! نگذار توی خیابان های وطنش (وطن مان) تیر بخورند. 

 

نقاشی از : امین منتظری 

حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد... *

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۷ | ۱۱:۱۷ | بندباز **

 

به خودم قول داده بودم که دیگر خبرها را دنبال نکنم. حتی دیشب قبل از خواب، گوشی ام را جایی دور از خودم گذاشتم که مثل سابق صبح بعد از بیدار شدن، ناخودآگاه نروم پی ِاخبار! همان دیشب فهمیدم که به اندازه ی کافی تنم لرزیده است از این همه خبر مرگ! از اوضاع داخلی و تهدیدهای چپ و راستی بگیر تا آتش سوزی استرالیا و چهره ی وحشت زده ی حیوانات نیمه سوخته... دیگر توانش را نداشتم. یکی از دوستان  میان این بلبشو نوشته بود برای استرالیا دعا کنید! خواستم برایش بنویسم ترجیح می دهم دعا کنم خدا من را از روی زمین بردارد. به گمانم اگر بشر را برمی داشت، زمین حال بهتری داشت. شب موقع خواب به انگشتی فکر کردم که شاسی تخلیه ی بمب اتمی را روی هیروشما فشرد... .

با این حال باز هم صبح بعد از کمی مقاومت به سراغ خبرها رفتم. تلویزیون را روشن کردم و جواد ظریف را دیدم که در نشست گفتگوی خلیج فارس، از صلح درون منطقه ای حرف می زد. از طرحی می گفت که به قول خودش طرح رئیس جمهور ایران است و هدفش رسیدن به صلحی بدون حضور آمریکا در منطقه است و تنها راه رسیدن به این هدف تغییر تفکر و گفتگو کردن و پذیرش دولتهای این منطقه است. بماند که در کنارش هم، از انتقام سخت و درد کشیدن آمریکا در بیشترین حد ممکن گفت. حرفهایی که جمع شان در کنار هم هدف نهایی صلح طلبی یک نظام را زیر سوال می برد اما همان موقع با خودم فکر می کردم چیزی که این روزها بیشتر از همیشه به چشم می خورد دو دسته گی و شکاف و اختلاف میان مردم ِهمین آب و خاک است!

مردمی که به دو بخش رسمی و غیررسمی تقسیم شده اند. عده ای که ایرانی هستند و دیده می شوند و عده ی دیگری که علیرغم ایرانی بودن، نادیده گرفته می شوند... شاید قبل از هر حرکتی باید این شکاف ِخودی و غیرخودی را بینمان پر کنیم. باید اول با خودمان به صلح برسیم؛ مایی که روی یک خاک راه می رویم، یک زبان و دین مشترک داریم. مایی که در مصیبت ها همیشه پشت هم بوده ایم و دست هم را گرفته ایم!... با ما چه کرده اند که به اینجا رسیده ایم؟!... شاید دیگر دلیل و مسببش مهم نباشند. حالا پیش از هر چیزی مرهم گذاشتن روی این زخم اهمیت دارد. اما آیا امکان پذیر است؟!... آیا روزی می آید که تنمان از این هجمه ی مرگ و نفرت و خشم نلرزد؟!... که آرامش و صلح و لبخند توی صورتهایمان موج بزند؟!... که موقع دیدن هم در خیابان ها لبخند بزنیم و با قلبی آرام به هم بگوییم: سلام!

 

نقاشی از فرانسیسکو گویا با عنوان ساتورن پسرش را می بلعد.**

 

* عنوان برگرفته از شعر سهراب سپهری است.

** این روزها مدام تصویر این نقاشی جلوی چشم هایم ظاهر می شود.

گناهی به اسم زندگی

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۴ | ۰۸:۴۷ | بندباز **

تمام شماهایی که دلتان لک زده است برای جنگ! با شماهایی هستم که تک تک سلول های بدنتان له له می زند برای کشتن؛ لطفا بیایید و جلو بیافتید! این شما و این میدان. بفرمایید! بروید بکشید و کشته شوید! اما لطفا باقی زندگی را با تمام چیزهایی که حرام می دانید بگذارید برای ما! لطفا برای مردن از ما مردم - بخشی از مایی که مردم شما حساب نمی شویم - مایه نگذارید. هنوز زخم های جنوب خوب نشده است. هنوز غرب خونبار است. بفرمایید؛ بفرمایید رستگار شوید. گناه تمام ِزندگی بماند برای ما.

 

نقاشی از : امین منتظری

رنده ی خر!

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱۰ | ۱۵:۳۰ | بندباز **

 

از ویژه گی های زندگی با یک نویسنده که مدام در حال یادداشت برداری از لحظه به لحظه ی زندگی و محیط اطرافش است، کافی ست به یک مورد اشاره کرد:

 

صحنه داخلی - آشپزخانه - در حال رنده کردن کلم قرمز! ( آخه یکی نیست بگه دختر آدم کلم قرمز رو رنده می کنه؟!)

زن توی فکر است. به هزار و یک چیز فکر می کند. به قیمت تند اجناسی که همین چند دقیقه ی پیش با هم خریده بودند " دو تا کلم و هویج و سیب و پرتقال و خمیرریش... آرد و تخم مرغ و یک بسته پاستیل ماری!... مگه می شه صد و هشتاد هزار تومن؟!... خب اون پد بهداشتی ها هم که فقط چهار بسته بود. پودر موبر هم که ... لعنتی!..."

به پیرمرد وانتی که کدو می فروخت فکر می کرد و اینکه چطوری با سر ِزبان و لهجه ی شیرین ترکی اش، کدوهای کپک زده و زخمی را یکی یکی به مشتریها می انداخت. یک قابلمه هم از کدوهایش پخته بود و برای تست ِقبل خرید به نیت خیرات پدرش به آدم می داد: "خدا پدرتو بیامرزه...".

به کنار پایش نگاهی انداخت. آب ِسبزی های آش رفته بود. باید بعد از شام، خردشان می کرد " پس مامان که می گفت اون طرفا از وانتی سبزی خریده کیلویی دو تومن. اینجا چرا شیش تومنه؟!... مغازه س که باشه، چه خبره مگه؟!..." توی همین فکرها بود که ناخنش گرفت به لبه ی تیز رنده و دادش بلند شد " آیییییی.... رنده ی خر!! "... این جمله را با خشم گفت. دلش ضعف رفت و از گوشه ی چشم به مرد نگاه کرد که توی هال مشغول نوشتن بود. صدای مرد را قاطی صدای آب می شنید: " چی شد جانی؟!..."

دست هایش را توی سینک شست. جوابش را نداد. عمدا جواب نداد تا مرد بلند شود و برای دلجویی تا آشپزخانه بیاید. دلش می خواست خودش را کمی لوس کند. خستگی توی تنش موج می زد. مرد اما برخلاف همیشه، بی اینکه جوابی بگیرد، به نوشتن ادامه داد.

زن سفره ی شام را پهن کرد. مرد دست از نوشتن برداشت. ظرف ها را از روی اوپن توی سفره گذاشت و کنار زن جاگرفت. زن بُغ کرده بود. همینطور که در سکوت لای نان های باگت را باز می کرد، مرد شروع کرد به خواندن چیزی که نوشته بود: 

"صدای رندیدن می آید . و مابین صدای آن و صدای هودی که همچون موتور جت در آشپزخانه می غرد، صدای زنانه ای می گوید : « آآآییییی ! » و پشت بند آن شنیده می شود : « رنده ی خر ! » و من با چشمانی اشک آلود به سمت آشپزخانه می دَوم و ناخواسته با صدایی بلند می گویم : « جانی ! این پیازهای خر ! تموم نشد ؟! » و وقتی چشمم به آب چشم و دماغ به هم آمیخته ی او می افتد از خنده منفجر می شوم."

می خندند! هر دویشان با هم می خندند. زن ساندویچ آماده شده را توی دست های مرد می گذارد و با لحن غمزه آمیزی شکایت می کند: " لامصب اگه من انگشتم افتاده بود و صدام درنیومده بود چی؟! بازم توی خیالت می اومدی کمک؟!... ". صدای مرد توی خانه می پیچد: " بده بیاد اون لامصبو!!..." و لب های زن را حریصانه می بوسد.

 

 

پی نوشت: نیمی از مطالب این پست تخیلی و نیمه ی دیگر نیمه تخیلی است. 

زندگی در فرا متن

+ ۱۳۹۸/۱۰/۱ | ۱۱:۴۷ | بندباز **

 

" واقعا مزخرف بود!! هر اثری بالاخره باید برای خودش یه فرمی داشته باشه. این هیچی نداشت. اجراها داغون، صحنه داغون... همه چی پخش و پلا... ". 

این را آقای حاتمی گفت. از شدت تاکیدش روی کلمه ی مزخرف، یاد ِتقلاهای نافرجامش برای بیرون زدن از سالن تئاتر افتادم. توی تاریکی فقط یک لحظه صورتش را دیدم؛ با چشم هایی که از پشت عینک بخاطر شدت نور ِیکی از پروژکتورها، ریزتر از اصلش شده بود و دست هایی که از بلندی صدای بلندگوها، روی گوشش فشار می داد.

از تصور دوباره ی چهره اش خنده ام گرفت اما رویم را چرخاندم سمت خانم روحی که کنار ِدست دوستش ایستاده بود. توی چادر سیاه و روسری های گل گلی از سرمای ساعت هشت شب، بی تابی می کرد: " واقعا خیلی مسخره بود... اعصابم خورد شد...". به لاک سیاه ناخن هایش نگاه می کردم. موقع حرف زدن با هیجان دست هایش را توی هوا تکان می داد. داشت پیشنهاد می کرد برای برنامه ی دورهمی بعدی، برویم تئاتر "قرمز" را تماشا کنیم: " بچه ها تعریف قرمز رو خیلی می کردن...". حاتمی حرفش را قطع کرد: " حیف که پینوکیو اجراش تموم شده...".

به جان نگاه کردم که کنار دستم ساکت ایستاده بود. دست هایش را از سرما توی جیب کاپشن فرو کرده بود و چهره ی بقیه بچه ها را موقع حرف زدن نگاه می کرد. رو کردم به حاتمی و گفتم: " ولی به نظر من تئاتر خوبی بود. درسته که تصویر و صدای ویدئوها با هم نمی خوند، یا صدای بلندگوهاش گوشمونو پاره کرد، نورشم کورمون کرد که البته خب ما خیلی جلو نشسته بودیم، تقریبا توی دهن ِبازیگرا بودیم اما به نظرم همه ی اینها دقیقا زندگی این روزهامون بود. همین قدر داغون و بهم ریخته و اعصاب خورد کن! انگاری نشسته بودن یه صبح تا شب ملت رو نوشته بودن. خوب هم نوشته بودن!". 

حاتمی با چهره ای شاکی گفت: " اینایی که شما می گی فرا متنه! این نمی شه که تئاتر...".

آن لحظه معنی "فرا متن" را نمی دانستم. یعنی هنوز هم نمی دانم. این چند روزه اتفاق هایی افتاد که مجال نداد بروم معنی اش را پیدا کنم. اما بعد از خداحافظی با بچه ها، توی مسیر برگشت، با خودم فکر می کردم اگر اینطور باشد؛ اگر فرامتن به معنی اضافه کردن چیزی بعد از خلق یک اثر از طرف مخاطبش باشد یا ساده تر، اگر فرا متن یعنی پیدا کردن معنی از دل چیزی که بی معناست یا لااقل در بیان معنا ناتوان است... اگر فرا متن یعنی ساختن چیزی از چیزی که نیست؛ یعنی رویاپردازی و خیال!!... پس با این حساب من و خیلی از ماهایی که هنوز ذوق و شادی کودکانه مان در لحظه های کوچکی از زندگی برق می زند، یک عمر در فرا متن ِ هر چیزی زندگی کرده ایم!! یعنی برای خودمان از آدم ها و از زندگی چیزی ساخته ایم که در واقعیت وجود نداشته است؟!... 

 

نقاشی از : مهدی احمدی