تمام روزهایمان عاشوراست... تمام زندگی مان شده کربلا!

+ ۱۳۹۹/۵/۲۹ | ۱۲:۴۴ | بندباز **

داشتم به حرف های علیرضا آدمبکان گوش می کردم. در ویدئو مستند کوتاهی که درباره ی آثار این نقاش تهرانی ساخته شده است. نقاشی که همیشه از دیدن آثارش در گالری ها فرار می کردم چون حس قوی و تندی از خشنونت و پریشانی در کارهایش بود. نقاشی هایش مضطربم می کرد. در تابلوهایش آدم ها، مناسک و مکان هایی را می دیدم که برایم آشنا بودند اما چیزی مثل یک دیوار، جلوی این آشنایی را می گرفت! دیواری که جلوه ی ترسناکی دارد و وجه دیگر این آدم ها، رفتارها و جغرافیای زیستن شان را به رخم می کشند... .

داشتم به حرف های آدمبکان گوش می کردم اما فکرم یکباره پریده بود به گفتگوی تلفنی صبحم با رئیس یکی از شعبه های بانک رفاه! بانکی که وام ازدواجم را سال گذشته با هزار سلام و صلوات از آن گرفته بودم. وامی که همان اول کار - حتی پیش از واریز کردنش - می خواستند قسط اول را از آن کسر کنند و مبلغ یک میلیون و پانصد هزار تومانش را هم مسدود کردند به اسم اینکه؛ خودمان می خواهیم دو قسط آخرتان را تسویه کنیم. ممکن است شما نتوانید!!داشتم به حرف های آقای رئیس فکر می کردم که با دلخوری می گفت: " ببین خانوم سرصبحی حال بانکمون رو نگیر! این پول، کارمزد سالیانه ی وام شماست. ممکنه قسط ها براتون سنگین باشه و نتونید بپردازید. ما براتون نگه داشتیم. تازه یه خوش حسابی هم براتون هست تا اگر وام دیگه ای خواستید...".

روز قبل که با بازرسی بانکشان تلفنی حرف زده بودم و روال را پرسیده بودم، تازه متوجه شدم که کارشان غیرقانونی است. و اینکه می توانم شکایت کنم. پس همین حرف ها را به رئیس بانک زدم و او به روش های مختلف سعی داشت تا با زبان بازی، از انجام این کار منصرفم کند. وقتی که برای چندمین بار مودبانه حرفش را قطع کردم و گفتم که می دانم کارمزد را چطور حساب می کنید و من موضوع را به بازرسی اطلاع می دهم با تحکم گفت: " خب پس اگه اینطوره که هیچی. تمام! " یک لحظه فکر کردم الان می خواهد گوشی را بکوبد روی میز. اما چیزی شبیه همان تحکم توی سرم دوید و گفتم: " حقیقتش اینه که شما مجوز اینکارو ندارید! پس لطفا به مسئولش بگید جلوی حسابم رو باز کنه! " گلویی صاف کرد و با عصبانیت کدملی و نامم را پرسید و خداحافظ!!

شب قبل خوب نخوابیده بودم. این گفتگو با سردرد و حسی تمام شد که حالم را بدتر می کرد؛ " انگار مشتری کودن است و نمی تواند از پس حساب و کتاب هایش بربیاد! انگار طفیلی هستی و آنها باید به جایت تصمیم بگیرند. تو نمی فهمی، تو نمی توانی، این ما هستیم که صلاحت را تشخیص می دهیم. درست و غلط را ما تعیین می کنیم. این طور باید باشد که ما می گوییم...".

چشمم می پرد و  به تصویر نقاشی های آدمبکان توی گوشی خیره می شود. رد خون ِسرخی بر تن بوم شتک زده است. هیکل هایی سفیدپوش با سری تراشیده دور هم جمع شده اند و توی دست شان قمه دارند... صورت های خشن و ترسناکی که از پشت سرخی خون به هم نگاه می کنند... تصویری که به گفته ی آدمبکان، از سن پنج سالگی در ذهنش مانده است! آن هم بعد از دیدن مراسمی که آن سال ها هنوز هم در هیات های قدیمی تهران اجرا می شده است. تصویری که باعث شده بود او سال ها بعد به دنبال یافتن حقیقت پشت آن باشد. اینکه دلیل این رفتارها چیست؟ اعتقادات مردم و از جمله خودش، از کجا ریشه می گیرند؟ چقدرشان درست است؟ چقدرشان اغراق است و فریبکاری؟! اصلا حقیقت چیست و کجاها پنهان شده است؟!... همین سوال ها و یافتن پاسخ آنها، منشاء سال ها نقاشی های او بوده است.

 

اثری از: علیرضا آدمبکان

 

دارم به ناآگاهی خودم فکر می کنم. به چیزهای زیادی که نمی دانم و همین ندانستن باعث شده خیلی جاها حقم را از من بگیرند. دارم به پنهان کردن حقیقت فکر می کنم. به مسائل ساده ای مثل همین وام! که اگر برای همه شفاف بشود، دیگر کمتر دچار ترس و اضطراب می شویم. دیگر اینهمه انرژی از دست نمی دهیم و متحمل فشار فکری و روحی نمی شویم! به آدم هایی فکر می کنم که از پس هزاران سال پیش، حقیقت را پنهان کرده اند و باعث سختی زندگی و ریختن خون انسان های بیشماری شده اند. به ظلم شان که تا امروز و همین جا ادامه پیدا کرده است! به ریز و درشت شان که زورگویی و زیاده خواهی شان سیرمانی ندارد!! و به صحنه ی جنگی که همیشه حاضر است میان حق و باطل!... 

ویدئو تمام شده اما من گوشی به دست توی فکر غرقم. به خودم می آیم. چند بار دیگر به شعبه زنگ می زنم اما کسی جواب نمی دهد. حسابم را توی گوشی چک می کنم. مانده ی قابل برداشت را چند باری با دقت نگاه می کنم. مبلغ را آزاد کرده اند اما باز هم جلوی دویست تومانش را بسته اند!

بگذار کمی تو را از زندگی جدا کنم!

+ ۱۳۹۹/۵/۲۷ | ۱۲:۳۷ | بندباز **

دارم به چشمش ور می روم که یکباره بوی لوبیای سوخته زیر دماغم می زند! از صندلی بالا می پرم. چیزی نمانده رنگهای رقیق شده از روی پالت توی دستم پخش فرش شوند. یک لحظه خودم را جمع و جور می کنم. آرام می گیرم. سعی می کنم شره رنگ های را جوری متعادل نگه دارم که تا به میز برسند و روی فرش نریزند.

یادم رفته است، برای ناهار مواد لوبیاپلو را کمی زودتر روی گاز گذاشته ام تا لوبیاسبزها حسابی مغز پخت شوند. مثل جن خودم را به قابلمه می رسانم و درش را برمی دارم. دستم می سوزد! لعنتی! تصور می کنم الان توی قابلمه سیاه شده است! اما آنقدرها هم که فکر می کردم اوضاع خراب نشده است. فقط مایع لوبیا و گوشت کمی ته گرفته است. نفس راحتی می کشم و از توی آشپزخانه به ساعت دیواری نگاه می کنم. هنوز یکساعت تا آمدن جان وقت دارم. مشغول درست کردن برنج می شوم و از همان بالای اوپن مدام به چشمی نگاه می کنم که توی درآوردن حالت نگاهش با خودم درگیرم!!

لوبیاپلو را آبکش نمی کنم. وقتش را ندارم. به خودم قول داده ام که هر طور شده امروز این نقاشی باید تمام شود. چند هفته است که دیداری را عقب انداخته ام تا این تابلو تمام بشود. دمکنی را روی قابلمه می گذارم و دوباره سروقت چشم اسب می روم... فقط چشمش نیست، تمام صورتش حسابی درگیرم کرده است. با خودم می گویم فکر کن داری با قلمو صورتش را نوازش می کنی. انحناها را پیدا کن! عضله هایش را لمس کن! برجستگی استخوان های زیر پوستش را حس کن!... اما نمی شود. نمی توانم... مگر من چند بار صورت اسبی را اینطوری با دقت لمس کرده ام! اصلا چه انتظار احمقانه ای ست که برای اولین اسبی که می کشم باید همه چیز درست از آب دربیاید!!

این تابلو فقط قرار است یک هدیه باشد برای زن و مردی که در طول یکسال داغ دو عزیز را دیده اند و در تمام مدت این یکسال هم درگیر گرفتن طلاق دخترشان از داماد روانی شان بوده اند... زن و مردی که می شناسم شان. که زحمت کشیدن هایشان را دورادور دیده ام و اینکه چطور ذره ذره زندگی را با هم ساخته اند و حالا که وقت نشستن و دیدن ثمرات این همه سال بوده، تازه باید اینقدر بجنگند!! چهره ی هر دویشان را تجسم می کنم و بهتر از همیشه متوجه شکستگی صورتشان می شوم... یاد حرف های زن می افتم که سال ِ پیش بعد از دیدن یکی از نقاشی های گلم در یک مهمانی گفت: " من عاشق اسبم!! همیشه دلم یه اسب سفید می خواست!!... " می دانم رنگ آبی را هم دوست دارد. هنوز آبی آسمانی دسته گل رزهایی را که به مناسبت عقدمان آورده بودند به خاطر دارم... 

خیلی گشتم تا مدلی مناسب با حال و هوای آنها پیدا کنم. باید این تابلو خوب از آب دربیاید. باید حالت رهایی و آزادی اسبش، در عین قدرت و جلالش درست حس شوند!! نمی توانم همینطوری الکی لکه ها را کنار هم بگذارم؛ درست درنمی آید! خودم می دانم... آنوقت یک تصویر الکی و بی روح می شود و شاید هم مضحک! دلم می خواهد با دیدن این اسب، خستگی این سال ها از تن جفت شان بیرون برود. دلم می خواهد سوار بر اسب توی تابلو بشوند... در دشتی پرنور بتازند... نوازش باد را در پیچش یال های اسب حس کنند... آبی های آسمانی اش آرام شان کند... دلم می خواهد وقتی که هدیه شان را می گیرد و روی دیوار می زنند، هر بار با دیدنش نفسی تازه کنند... کاش بشود یک ذره از بار ِزندگی را با دیدن این تابلو از دوششان بردارم... .

توی همین فکرها هستم که دوباره بوی سوختگی غذا زیر دماغم می زند... جیغ خفه ای می کشم! غذایم سوخته است!...  از دست ِخودم حسابی کفری می شوم! همان موقع پیام جان را روی صفحه ی گوشی موبایل که کنار دستم است، می بینم. نوشته امروز اضافه کاری می ماند و به ناهار نمی رسد... دلخور و کلافه از روی صندلی بلند می شوم و به طرف آشپزخانه می روم. با خودم فکر می کنم " هیچ وقت موقع نقاشی نباید آشپزی کرد! خیالپردازی روی تابلو، آدم را از دنیای اطرافش بدجوری می کند! ".

 

هنوز ناتمام است... شاید امروز تمامش کنم!

 

برای دوستی که دلتنگش هستم!

+ ۱۳۹۹/۵/۲۵ | ۱۳:۰۴ | بندباز **

در صفحه ی شخصی یکی از دوستان قدیمی، عکسی دیدم که بعد از خواندن ِمتنش، حسابی حالم گرفته شد! از تنهایی اش نوشته بود و انتظاری که سالهای سال ست طول کشیده است. انتظار و تنهایی، شکل او را، بی آنکه خودش بفهمد تغییر داده است. خودش هم شبیه خلوت منتظری شده است که زمان های زیادی را در طول روز بی اینکه حواسش باشد، به سقف و دیوارها زل زده است... جایی ست جدا از اینجا! جایی بیرون از محیطی که او را احاطه کرده است... دلم گرفت چون او را خوب می شناختم. خوبی هایش را دیده بودم. تلخ و شیرینش را چشیده بودم... سال های مشترکی را با هم گذرانده بودیم و حالا دست تقدیر ما را از هم دور کرده بود... دورادور هم را می خوانیم و می بینیم... گاهی به خشم، گاهی به خنده... تلخ و شیرین زندگی مان را نگاه می کنیم... بی اینکه چیزی بگوییم... حرفی بزنیم... نمی دانم از کجا و چرا تصمیم به سکوت گرفته ایم... خواستم برایش بنویسم که غصه نخور! که درست می شود! که هر چیزی زمان خودش را دارد... اما ننوشتم... نمی دانم چرا؟ شاید چون سکوت، دوستی بین مان را کمرنگ کرده بود... حالا اینجا می نویسم و بعید می دانم که این حرف ها را هیچ وقت بخواند... ولی دلم می خواهد به او بگویم: " ته همه ی انتظارهای بزرگ و طولانی، ته همه ی صبوری های توام با تلاش برای خوب ماندن، یک هدیه ی عظیم و باورنکردنی خوابیده است!!... آنقدر عظیم و خوب و درست که وقتی نصیبت می شود تمام آن تنهایی ها، تمام آن لحظه های سخت و نفس گیر را از یاد می بری!!... " . این حرف را سال ها پیش، یک عزیز به من گفته بود و من به او خندیده بودم! خندیده بودم چرا که دیگر از آن همه انتظار خسته بودم!... اما حالا معنی حرفش را خوب می فهمم!! شاید تو هم بخندی، چون خوب می دانم که چقدر خسته ای!... اما باور کن! باور کن وقتش که برسد، آن هدیه ی آسمانی را در بهترین شکل ممکن اش دریافت خواهی کرد! آنقدر که هر روز با خودت بگویی " ارزشش را داشت!! آن همه سختی و صبوری ارزشش را داشت!! ". به خودت کمی استراحت بده، با دوستان بیشتری آشنا شو. کمی خوش بگذران!... سفر کن!... و در پس همه اینها، به آن روز فکر کن! و شیرینی تک تک لحظات آن زمان را تصور کن! لبخندی به بزرگی قلب مهربانت خواهی یافت و نفسی عمیق خواهی کشید... دوباره از نو گام برخواهی داشت... ادامه بده... ارزشش را دارد؛ مطمئن باش!

 

نقاشی از : هادی ضیاءالدینی

اندر احوالات بلاکشی!

+ ۱۳۹۹/۵/۲۲ | ۲۱:۰۲ | بندباز **

هنوز آن باری که از دوش‌گرفتن فارغ شده بودم و حوله‌پیچ پا توی اتاق گذاشته بودم، یادم هست. صدای یک ترانه‌ی قدیمی قاطی خش‌خش صفحه‌ی گرامافون توی اتاق پیچیده بود و من که گیج و ویج به دنبال منبع صدا بودم نگاهم با نگاه جان گره خورد. چشم هایش از شیطنت برق می زد؛ " گل دراومد از حموم، سنبل دراومد از... ". تازه قضیه دستگیرم شده بود! همانطور حوله‌پیچ توی اتاق دنبالش می دویدم و از بدجنسی‌اش جیغ و خنده‌مان با هم یکی شده بود. 

حالا که یک‌سالی از زندگی مشترکمان زیر یک سقف گذشته، جان هم درباره‌ی حمام‌های من با خانواده هم‌عقیده شده است! " وقتی بره حموم دیگه درنمیاد!!" درست یا غلط بودنش را نمی دانم. می‌گویند آنهایی که متولد آبان ماهند، عنصر وجودی‌شان آب است. شاید همین است که باعث می شود وقتی زیر دوش هستم، ذهنم بیشتر از هر زمان دیگری باز شود! بهتر از هر زمان دیگری بتوانم به زندگی و اتفاق هایی که برایم رخ داده فکر کنم. انگاری از جایی آن بالاها، آدم‌ها و رفتارشان را می بینم. بی اینکه قضاوتشان کنم یا دلگیر شوم. حتی ترس و وحشت هم از یادم می رود. آنجا خبری از جنگ و گرانی و ناامیدی نیست. برای کارهای بزرگی در آینده برنامه می‌چینم. ایده‌های ناباورانه‌ای به ذهنم می‌رسد که از نقطه‌ی شروع تا اجرایش مثل یک فیلم با جزئیات دقیق، از مقابل چشمم می‌گذرد. یک زمان به خودم می‌آیم که دارم از شوق ِموفقیت در آن کار با غرور وصف ‌ناشدنی‌ای زیر دوش می‌خندم!!!...

حق دارید. قضیه خنده‌دار هم هست. اما این چیزی‌ست که دست خودم نیست. هر بار هم به خودم یادآوری می کنم که کارشناسان ِ"قدر زمانت را بدان!" و "مدیریت زمان در یک دقیقه" تاکید دارند: "آدم ها نباید هیچ گاه زیر دوش فکر کنند!!..." خب  گذشته از اینکه وقت هدر می‌رود، آب هم هدر می‌رود. و دست آخر هم همه از تو می پرسند " اون توو چیکار می کنی؟!"... ولی خب هیچ کس خبر ندارد که یک دوش طولانی چقدر می تواند الهامبخش و آرامبخش باشد! برای من که این‌طور است، شما را نمی دانم . راستی این سری زیر دوش به یک مجموعه نقاشی با عنوان "مشق فرش" فکر می‌‌کردم! تدارکش را هم داده‌ام. همین روزهاست که دست به کار بشوم... یک چیز دیگر!! ترانه‌های قدیمی را بشنوید! دوباره و دوباره... و در صورت امکان با عشق‌تان! خصوصا اگر بلا باشد!! 

 

نقاشی از : حسام ابریشمی