نادونی چیز عجیب و غریبی نیست اما تاثیرات خیلی عجیب و غریبی داره! یکی - دو ماهی بود که از صدای راه رفتن مستاجر طبقه ی بالایی عاجز شده بودیم. صدای قدم هاش بدجوری روی مخ بود. انگاری با زانوهاش راه می رفت! پیش خودمون انواع احتمالات رو تصور کرده بودیم و دست آخر برای اینکه قضیه رو یک جوری با خنده و شوخی بین خودمون فیصله بدیم و از بار ِاعصاب خوردیش کم کنیم، به این نتیجه رسیده بودیم که ما یک همسایه ی غول داریم! خانوم یا آقا غوله ای که طبقه ی بالای ما رو اشغال کرده و اگر زمانی بریم در ِخونه ش رو بزنیم و بهش شکایت کنیم، تبدیل به یک انسان معمولی می شه و هیچ رقمه گناهش رو به گردن نمی گیره! ما هم نمی تونیم ثابت کنیم که حتی اگر وزن فیل رو هم داشته باشی نمی تونی موقع راه رفتن چنین سروصدایی راه بندازی!!

دیشب اما بالاخره اون کاسه ی صبر لبریز شد. من که آماده ی لباس پوشیدن بودن و خودم رو برای یک جنگ حسابی آماده کرده بودم. همسرم اما با طبع آرامتری که داشت پیش قدم شد و رفت در خونه ی آقا یا خانوم غوله رو زد. من پایین موندم و از لای در ِآپارتمان به گفتگوشون گوش می دادم که البته اونقدر آرام صحبت می کردند که چیزی دستگیرم نشد! فقط دست آخر صدای خنده و تشکرشون رو شنیدم!

همسر که پایین اومد با تعجب بهش گفتم: " با هم می خندید؟!!... من بودم خفه ش می کردم!! " همسر هم با قیافه ی متعجبی گفت: " بابا صدا از اونها نیست که! مالِ طبقه ی بالایی اوناس! انگاری طرف اون بالا یه کارگاه راه انداخته... نمی دونم چیکار می کنه. بنده خداها اونها هم کلافه شدن. هر چقدر بهش گفتن، طرف زیر بار نرفته!..."

با شنیدن این جمله ها وا رفتم. راستش تمام اون عصبانیت و خشم یکباره محو شد و جاشو به دلسوزی و همدردی داد! با خودم فکر می کردم اگر ما اینقدر داریم از این صداها اذیت می شیم، اون بنده های خدا چی می کشن؟!... با شرمندگی چند باری هم از خدا معذرت خواهی کردم بخاطر همه ی فحش هایی که توی دلم به بالایی ها داده بودم... 

حرف زدن، آروم و منطقی حرف زدن؛ خیلی وقتها باعث می شه درد همو بفهمیم؛ ماها دشمن خونی هم نیستیم. البته اگه بشه... اگه بتونیم اینطوری حرف بزنیم... اگه بلد باشیم و طرفمون هم گوش ِشنوا داشته باشه... اگه... . حالا باید یه فکری برای اون طرف کرد! اونیکه نه می شنوه و نه بلده حرف بزنه!!

 

نقاشی از : فروزان شیرقانی