دوربین زن میانسال محجبه ای را توی چادر مشکی نشان می دهد که با لبخند منتظر است نوبتش برسد. آمده است برای نام نویسی انتخابات مجلس. خبرنگار از او می خواهد شماره اش را نشان بدهد و می پرسد از چه ساعتی توی صف بوده است. شماره هفتصد و سی و چند، چند ساعتی هست که فقط از طبقه ی دوم به اول رسیده است و منتظرست تا اینجا هم نوبتش بشود و برود برای نام نویسی.

خبرنگار می پرسد نظر او نسبت به آنهایی که بی نوبت و بدون صف نام نویسی کرده اند چیست؟ زن سری تکان می دهد و می گوید: " دیگه اینو خودشون می دونند... حق الناسه... ". خبرنگار به خیالش جسورتر می شود و می گوید: " نظرتون درباره ی اون چهاردرصدی ها چیه که بی نوبت..." زن لبخندی بزرگ می زند و برای خبرنگار آرزوی موفقیت می کند.

یادم می افتد هر وقتی توی صف ِنان و تاکسی و اتوبوس و بانک و چه و چه بوده ام اگر کسی بی نوبت جلو می رفت همگی با هم به او می گفتند: " کجا؟!... نمی بینی صفو!!... برو ته صف!!" به همین سادگی. 

دلم می خواست به خبرنگار بگویم بجای اینکه دنبال چهار درصدی ها باشد به آن زن بگوید تو که نمی توانی از حق خودت دفاع کنی و چیزی بگویی آنجا چه می کنی؟! چطور می خواهی از حق مردم دفاع بکنی؟!!... نه تنها او، بلکه همه شان! همه ی آنهایی که جرات نکردند چیزی بگویند. بعد هر چه می شود می گوییم پس مجلس چه کاره است؟! فلانی چه کاره است؟!... از همین جاها می توان فهمید.

تا وقتی که همه چیز را از سر خودمان وا می کنیم و حواله می دهیم به خدا، داستان همین است! همین حواله کردن هایی که فقط و فقط از سر عافیت طلبی ست پدرمان را درآورده.

 

نقاشی

اثری از حامد صدرارحامی