به آخرین روزهای اسفند سال 96 فکر می کنم! به روزی که برای اولین بار جان را دیدم. به اتصال دو دنیای بعید! دنیاهایی که گویی سال های سال هم را گم کرده بودند! دور افتاده از هم بودند و سرگشته به دنبال یافتن راهی که روزی از آن به اشتباه گذشته بودند... شاید هم نه! شاید هم اشتباه نبود، نیاز بود که از آن مسیر بروند! که هم را گم کنند، و طعم خیلی چیزها را بچشند؛ تلخی ها و تندی ها و گاه شیرینی هایی که بین مابقی طعم ها ناپدید می شدند!... بله. لازم بود از هم دور بیافتند برای روز ِمبادا!

و روز ِمبادا بالاخره آمده بود! هر دو خسته و بریده بودند... هر دو تشنه و در جستجوی هم به صدایی که از درون با آنها سخن می گفت، گوش سپردند. صدایی که در پس ِتمام هیاهوی عالم و آدم شنیده می شود! جاییکه دیگر هیچ کسی نیست، هیچ امیدی نمانده و تو مستاصل به زمین خورده ای!! فقط آنجاست که می توانی صدای واقعی درونت را بشنوی! تازه آنجاست که به خودت می آیی و می بینی کجای دنیا ایستاده ای!! کیستی و به دنبال چه هستی؟!...

و آنها آمده بودند تا روز مبادا و هم را پیدا کرده بودند... در روزهای آخر اسفند... زمانی که آفتاب در آسمان می درخشید... عطر گل های بهاری با هر نفس به درون سینه می شتافت و جانت را تازه و جوان می کرد... و آنها به هم پیوسته بودند در پس ِلمس دستان عشق! و این بار خوب می دانستند که چه می خواهند! که زندگی چه ارزشی دارد! پس بی اینکه بدانند چه پیش خواهد آمد، قولی را در سکوت نگاهشان به یکدیگر دادند؛ باقی راه را تا انتها با هم خواهند ماند!

 

 

پ.ن: این تابلو را در طول ماه های پر تب و تابی می کشیدم که هر دویمان داشتیم زمین و آسمان را به هم می دوختیم تا در کنار هم به آرامش برسیم! راهی که سخت بود... بسیار سخت... اما طعمش به شیرینی در خاطرمان مانده! یادش بخیر!