ثبت است بر جریده ی عالم دوام ما ؟!

+ ۱۳۹۸/۹/۱۲ | ۱۰:۳۱ | بندباز **

نقاشی

اثری از : حامد صدرارحامی

 

پس کِی نوبت زندگی ست؟

+ ۱۳۹۸/۹/۳ | ۱۲:۳۲ | بندباز **

سرصبحی بعد از یک هفته قطعی اینترنت، تازه می توانم چند سایت را باز کنم و فیلم اعتراضات مردمی را ببینم. البته گزارش ها همه شان توسط خبرنگاران دولتی تهیه شده اند اما همین هم برایم غنیمت است. به حرفهای مردم گوش می کنم. به جایگاه داران بنزین، آتش نشانان، مردم عادی که ناغافل گلوله خورده اند. زن ها و مردهای کارگری که به قول خودشان نه این طرفی بوده اند و نه آن طرفی و فقط داشته اند از مسیر همیشگی خانه شان عبور می کردند که دامنگیر اعتراضات شده اند. 

یاد حرفهای مادر می افتم وقتی که از خاطرات اوایل انقلاب می گفت. شب ها و روزهایی که مردم جرات به کوچه و خیابان رفتن نداشتند چرا که ممکن بود تیر غیب بخورند!... به قیافه های مجروحین و آنهایی که عزیزان شان را از دست داده اند نگاه می کنم. مغزم درد می گیرد. ما مردم، ما قشر متوسط، ما کارگران این خاک همیشه در حال هزینه دادن هستیم. هر اتفاقی که می افتد این ماییم که باید هزینه اش را بدهیم. هر تصمیمی که می گیرند ناخواسته این ماییم که در وهله ی اول قربانی می شویم.

از خودم می پرسم چرا؟ این همه هزینه دادن تا کِی؟! چه گناهی کرده ایم که در جغرافیای دین و نفت به دنیا آمده ایم؟ چشم باز کردم جنگ بود. تمام عمر دویدم تا انسان باشم،  با جامعه ام جنگیدم، حالا هم اگر بخواهم خودم را کنار بکشم باید با خودم بجنگم!! پس کِی نوبت زندگی است؟

راستش من دیگر خسته شده ام. دلم تغییر نمی خواهد. ادعای هیچ چیزی را ندارم. به هیچ کسی هم امید واهی ندارم. فقط می خواهم همین چند سال باقیمانده از عمرم را سر کنم. سرم به کار خودم باشد و تا جاییکه بلدم مسئله و مشکل خودم و اطرافیانم را حل کنم. همین. حکایت ما حکایت همان مرغی ست که در عزا و عروسی قربانی می شود. جایی شنیدم که توده ها انقلاب می کنند اما نمی توانند آن را اداره کنند. پس دو دستی تقدیمش می کنند به هر کسی که زورش بیشتر باشد! یعنی در نهایت باز هم به خواسته شان نمی رسند بلکه تنها پلی هستند برای رسیدن دیگران به خواسته های خودشان! دیگرانی که پول و قدرت دارند. متاسفم برای مردم کشورم... متاسفم برای این همه هزینه ای که ما باید همواره بدهیم، فرقی هم نمی کند چه کسی راس کار باشد.

 

به خاطر یک مشت نان خشک

+ ۱۳۹۸/۹/۳ | ۱۱:۵۶ | بندباز **

بالاخره نقاشی اش تمام شده بود و بوم بزرگ را به زحمت روی دیوار نصب کرده بودم. تصویرش تمام دیوار پذیرایی را پر کرده بود. چند قدم عقب رفته بودم و با دقت به نتیجه ی کارم نگاه می کردم؛ برش های تکه تکه شده از فرش و گلیم های دستباف، با رنگ های لاکی و اناری... همین طور به ترکیب بندی هر قطعه نگاه می کردم و از خودم متشکر بودم؛ "خوب کار کردیا!... آفرین!!" یکباره اما نمی دانم چطور سوراخ کوچکی از وسط بوم باز شد و جثه ی ریز و نحیف یک گنجشک از آن بیرون زد. گنجشک ِبیخیال با آن چشم های ریز و سیاهش کمی به این طرف و آنطرف نگاه انداخت و توی سوراخ جابجا شد. از کنار پاهایش سرو کله ی گنجشک دیگری پیدا بود. اولی به سرعت پر کشید و رفت و جا را برای بعدی باز کرد. دومی هم همین طور؛ نگاهی به من انداخت و تند بال زد و رفت...

هیچ سردر نمی آوردم؛ مگر می شود وسط یک بوم گنجشک ها لانه کنند؟! آن هم اینطوری؟! یکی یکی از توی نقاشی جان می گرفتند و بیرون می پریدند؟! گیج و منگ بودم که صدای بَم ِبرخورد چیزی با شیشه از خواب پراندم! اتاق توی تاریک و روشن دم صبحی ساکت و سرد بود. هنوز گیج خواب بودم که متوجه غوغای گنجشک ها شدم. نگاهم به سمت پنجره چرخید، هیکل های کوچک و ریزشان را از پشت پرده می دیدم که داشتند سر مشتی نان خشک خرد شده با هم جدل می کردند و در این بین بدن های نازک هم را به شیشه هل می دادند. یادم افتاد دم غروبی ته مانده ی نان سفره را توی مشتم خرد کرده و پشت پنجره ریخته بودم. خنده ام گرفته بود. چشم هایم را بستم و به تصویر نقاشی توی خواب فکر کردم. چهل تیکه ای بریده بریده از دستبافته های سنتی... بریده فرش هایی که گنجشککان گرسنه در آن لانه داشتند... .

 

21Grams

+ ۱۳۹۷/۱۱/۱۴ | ۱۱:۰۲ | بندباز **

"بیست و یک گرم" فیلمی به کارگردانی الخاندرو گونسالس اینیاریتو، محصول سال 2003 آمریکاست. فیلمی با ساختار و فرم پازل گونه که زندگی سه خانواده ی آمریکایی را برای مخاطبش روایت می کند. حلقه ی اتصال تمام آدم های این داستان، یک تصادف است!

این فیلم با چیدمانی که به نظر گمراه کننده می رسد، درصدد نمایش مفاهیمی چون مرگ و زندگی، جبر و اختیار،عشق و نفرت، حادثه و تصادف و حتی اعتقاد به اصول مذهبی در برابر رهایی از تمام قیود دینی است. شما ممکن است هنگام دیدن این فیلم، حس سرنشین قایقی را داشته باشید که دستخوش طوفانی بی پایان است و تمام ِزمان صد و بیست دقیقه ای فیلم را یک نفس لابه لای تلاطم حوادث و تصاویر از سر بگذرانید. خود ِمن به شخصه سه بار فیلم را نگه داشتم تا نفسی تازه کنم. اما گذشته از همه ی سوالاتی که درباره ی مفاهیم بالا، همیشه برای بشر بی پاسخ باقی می ماند، یک سوال اساسی ذهن من را به خودش مشغول کرد؛ " مگه در اون بیست و یک گرم، چقدر چیز جا می شه؟ ظرفیتش چقدره که آدمی همه ی داشته هاش رو درون اون به دنیا میاره و بعد از کلی کش و قوس، با همون، دنیا رو ترک می کنه؟!"

 

 

* نام فیلم ۲۱ گرم و همچنین جملات پایانی پُل (با بازی شون پن) ناشی از تحقیقات یک پزشک آمریکایی (تقریباً در سال ۱۹۱۰) است. این پزشک وزن یک بیمار را که در آستانهٔ مرگ قرار داشت به‌وسیلهٔ ترازویی دقیق اندازه‌گیری کرد و بلافاصله بعد از مرگ وی نیز وزن او را اندازه گرفت و متوجه شد بعد از مرگ دقیقاً ۲۱ گرم از وزن بیمار کم شده‌است؛ که از آن تحقیق، این موضوع به یک باور جمعی تبدیل شده بود که این ۲۱ گرم وزن روح انسان است که پس از مرگ از جسم رها می‌شود.

بوی خوش زن (Scent of a Woman)

+ ۱۳۹۷/۹/۳ | ۱۱:۵۲ | بندباز **

سال های زیادی بود که اسمش را می شنیدم اما هر بار به دلیلی موفق به دیدنش نمی شدم. تا اینکه بالاخره چند روز پیش دیدمش. نوشتن از آل پاچینو و بازی چشمگیرش، کار بیهوده ای ست. باید فقط در بازیگری اش غرق شد و لذت برد و او را تحسین کرد. بوی خوش زن، فیلمی درباره ی زندگی ست. زندگی ای که برای هر انسانی، در هر جایگاهی، مصائبی دارد. داشته و نداشته ای تعریف کرده و امید و آرزویی به جا گذاشته است. اما در پس ِهمه ی این ها، انسان هایی می بینیم که در تلاش برای رسیدن به خواسته هایشان تقلا می کنند. و تا آنجا که خواسته هایشان دست یافتنی ست، به زندگی ادامه می دهند. ولی اگر در میان راه احساس کنند چیز دیگری نمی خواهند و یا آنقدر از خواسته شان فاصله دارند که ناممکن به نظر می رسد چه؟ آنجاست که از زندگی دست می کشند.

برای کلنل اسلید(آل پاچینو) مردی در پایان مسیر، زندگی خلاصه می شود در داشتن زنی که بعد از یک هماغوشی دلپذیر، صبحگاه همچنان در کنار او باشد و از آن ِ او! برای همیشه! و خیلی بعدتر از زن، داشتن یک ماشین فراری!... اینها آرزوی کلنلی نابیناست که در زندگی، هیچ قاعده و چهارچوبی را نمی پذیرد. و در مقابل او،  چارلز سیمز (کریس اودانل) دانشجویی سربه راه و در آغاز مسیر؛ زندگی یعنی پایبندی به اصول اخلاقی و طی کردن مراحل تعریف شده جامعه برای دست یافتن به وجهه ای مورد پسند و تایید اجتماعی.

 

 

این دو مرد، در دو سر ِیک طیف، در تقابلی زیبا به تعادل می رسند. و نشان می دهند که زندگی سیاه یا سفید نیست. بلکه انعکاس خاکستری رنگارنگی ست که برای ادامه یافتن به بهانه نیازمند است. بهانه هایی نه چندان کوچک و زودگذر و نه چندان آرمانگرایانه و ماورایی! بهانه هایی که می توان سال های سال به آهستگی برای رسیدن و داشتن شان مسیر زندگی را قدم زنان پیمود. چنین راهپیمایی کردن در مسیر، همان آهسته و پیوسته پیمودن است. همان که هر سخت و ناممکنی را بالاخره روزی سهل و ممکن می سازد. 

thunder road

+ ۱۳۹۷/۸/۲۴ | ۱۱:۵۳ | بندباز **

چه کسی را می شناسید که در مراسم خاکسپاری مادرش برقصد؟ شاید تنها و تنها جیم آرنو! پسر یک مربی رقص! اما همه اش این نیست. او، افسر پلیسی ست که در تمام طول عمرش سعی کرده درست زندگی کند. و به زعم خود، هر چیزی را در جای خودش قرار بدهد. ولی مگر چنین چیزی هم امکان دارد؟ حتما برای شما هم پیش آمده که درست در زمانی که فکر می کنید همه چیز را تحت کنترل خود دارید، به یکباره اتفاقی رخ بدهد و به دنبال آن، بازیچه ی دومینوی وقایع تلخ بشوید.

بله. جیم آرنو، در فاصله ی کوتاهی، با مرگ مادر، جدایی از همسر و از دست دادن حضانت دخترش مواجه می شود. همه ی این وقایع به گونه ای پی در پی رخ می دهد که این افسر درستکار و دارنده ی چندین مدال افتخار، دچار فروپاشی شخصیتی می شود و تا مرز اضمحلال روانی پیش می رود. همین امر باعث از دست دادن شغلش هم می گردد. هر چند که او در تمام این مدت سعی دارد طوری وانمود کند که همه چیز خوب است و از پس ِاین مشکلات برمی آید ولی در نهایت جیم آرنو بدل به مردی روانی و منزوی می گردد...

 

 

اما چه کسی می داند که در جاده ای طوفانی چه رخ خواهد داد؟! شاید زندگی همان جاده ای ست که هر لحظه ممکن است دستخوش رعد و برقی سهمناک شود. با این حال کافی ست دست در دست هم بگذاریم و زیر لب ترانه ای را زمزمه کنیم. ترانه ای که ما را به عبور از این مسیر دعوت می کند. ترانه ای برای رسیدن به آرامش بعد از طوفان!... و این جیم است که در پس ِآخرین ضربه و مواجه شدن با مرگ همسرش، تصمیم می گیرد در برابر زندگی همچون مادرش باشد. مادری که همواره از کودکی ترانه ی جاده ی طوفانی را برای او زمزمه می کرد و  تلاشش این بود تا بر صحنه ی زندگی، زیبا برقصد. 

نویسنده،کارگردان و بازیگر اصلی این فیلم، جیم کامینگز و محصول 2018 آمریکاست.