طرحی نو درانداختن...

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۶ | ۰۷:۳۸ | بندباز **

دیدار پاپ با سیستانی برایم جالب است. خیلی حرفها می شود درباره اش زد. به عملکردهای کشوری مثل عراق نگاه می کنم. به رفتارش در بزنگاه های سیاسی در مقابل جهان!...

 

 

 

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل...

+ ۱۳۹۹/۱۲/۱۱ | ۱۱:۰۱ | بندباز **

سال های زیادی سعی کردم که بی توجه به مسائل روز و خبرها، به اصل زندگی خودم بچسبم و از آن حرف بزنم. فکر می کردم که من چیز زیادی از اتفاق هایی که رخ می دهد نمی دانم، پس بهتر است سکوت کنم. هنوز هم چیز خاصی نمی دانم اما فقط وقتی به روند نزولی زندگی مان نگاه می کنم، ترس برم می دارد از انتهای شیبی که قطار هوایی مان به سمت آن می تازد! 

به تازگی یک سخنرانی از حاتم قادری - استاد فلسفه سیاسی و مدرس دانشگاه - می شنیدم که در آن بی هیچ تعارفی، شرایط پیش رو و آینده ی در انتظار ایران و ایرانیان را بررسی می کرد و خب آنجا بود که متوجه شدم چیزهایی که احساس می کردم و می فهمیدم، درست هستند و فقط کلمه ی مناسبی برای بیانشان نداشته ام.

اینکه دیدگاه کلی آنان که بر ما حکم می رانند چیست؟ اینکه علم و توان مدیریت شان در چه اندازه است؟ اینکه چه میزان توان تعامل با کشورها و شرایط امروزی جهان را دارند؟ و تا چه اندازه خود را محق و برتر می شمارند؟ همه و همه دست به هم داده تا حال و روز ما بشود این چیزی که حالا می بینیم. و خب حماقت است اگر فکر کنیم با این روند به جای خوبی خواهیم رسیم!

در این سوی ماجرا، ما هم قرار داریم. مردمی که به قول حاتم قادری، خودشان هم عامل تداوم این شرایط هستند و شاید بزرگترین دلیلش هم " ندانستن" است. می دانند چه می خواهند اما نمی دانند چگونه؟ نمی دانند کجا هستند و شرایط شان نسبت به بقیه مردم دنیا چگونه است؟ - حرفم این کلی گویی هایی که همه مان صبح تا شب بلغور می کنیم، نیست!- فرهنگ ما یک فرهنگ برده داری است که در ناخودآگاه مان عمیقا ریشه دارد! مذهب ریشه اش را قوی تر کرده. و ما هیچ گاه نتوانستیم بین عوامل مختلف زندگی مان تعادل برقرار کنیم. این است که هر کدام را جای دیگری می نشانیم و انتظار داریم همه چیز درست بشود! درحالیکه این غلط است.

هر چه جهان در زمینه های مختلف، پیشرفت بیشتری می کند، ما بیشتر در جا می زنیم و شکاف و فاصله مان با آنها بیشتر می شود.  آنها دارند از مریخ حرف می زنند و ما از قیمت تخم مرغ و بیرون زدن تار موهای زن... و بدتر از آن، شکست ها و ناتوانی هایمان را برعکس جلوه می دهیم! از واقعیت روز جامعه فرار می کنیم و فکر می کنیم چون یک عده ی نزدیک به خودمان را راضی نگه داشته ایم، پس دیگر مشکلی نداریم! اما راستش اینها همه اش یک حباب است. بالاخره یک روزی می ترکد!

شما هر چقدر هم بخواهید در زمینه ی ارتباطات محدودیت ایجاد کنید، هر اندازه سعی کنید مسائل اعتقادی خودتان را لابه لای کتابهای درسی و منبرهای هفتگی به خورد مردم بدهید و چه و چه و چه... در نهایت آن اتفاقی که باید، می افتد! کاش لااقل برای حفظ خودتان هم که شده، یک ذره درایت به خرج می دادید و نمی گذاشتید همگی به ته دره سقوط کنیم! هر چند که همه ی اینها تاوان تنبلی و شانه خالی کردن ما از مسئولیت اجتماعی مان است! 

اینترنت ایران

+ ۱۳۹۹/۱۲/۶ | ۱۱:۱۹ | بندباز **

در خبرها خواندم که مجلس قانون افزایش ده درصدی تعرفه اینترنت اپراتورها را تصویب کرده است. که این یعنی گرانی اینترنت! از صبح ساعت هشت تا همین حالا که یازده است، برای دانلود یک سریال، ده مدل سایت، برنامه و مسیر و فیلتر*شکن را امتحان کردم و نشد! وضعیت اینترنت کشور و فیلترینگ سایتها و رسانه های ارتباط جمعی، یک ظلم تمام عیار به ما مردم است! ما مردمی که می خواهیم با این اینترنت نیم بند، کسب و کاری را بگردانیم. چیزی یاد بگیریم. درسی بخوانیم. فیلمی تماشا کنیم. خبرهای کوفتی زندگی مان را دنبال کنیم. با خانواده هایمان در این وضعیت تنهایی و دوری، ارتباط برقرار کنیم... ما مردم واقعی این سرزمین! سرزمینی که خاکش مال ماست! داریم زیر بار فشارهای احمقانه ای دست و پا می زنیم که اگر آن را جای دیگری در دنیا بگوییم بهمان می خندند!! ... ولی ظلم هر چقدر هم که بزرگ باشد، هر اندازه هم که به خیالش قدرتمند باشد، بالاخره یک روز فاتحه اش خوانده می شود. زمانش دور نیست! کور دل ها هیچ راهی برای مقابله با خورشید ندارند جز اینکه در سیاهچاله های منفور خود مخفی بشوند و در کثافت وجودشان بلولند!

دیو چو بیرون رود...

+ ۱۳۹۹/۱۱/۱۷ | ۱۲:۰۳ | بندباز **

هنوز هم بعد از 42 سال، آن طرف یک عده ای دارند سر ِاینکه رضاشاه چه کارهایی کرده و نکرده بحث می کنند. هنوز هم داریم سر هم داد و قال می کنیم که محمدرضا پهلوی ترسو، بی کفایت، فاسد و دزد بود یا نبود! یا اصلا همه اش را می اندازیم گردن قاجار و سلسله های قبل ترش که حالا دیگر هیچ کدام شان را یادم نیست!... بعد این طرف هم یک عده ای هر ساعت که نگاهشان کنی در حال نقد شرایط جامعه بعد از انقلاب هستند و همان نسبت هایی را که آن عده ی آنطرفی به قبلی می دادند، اینها به فعلی می دهند و خلاصه این قصه همینطور ادامه خواهد داشت تا بعدی بیاید و بعدترش هم... این را مطمئنم که چیزی با رفتن و آمدن این و آن تغییر نخواهد کرد تا وقتی که دیو واقعی از درون خود ِما - من و شما - تک تک بیرون نرود! چون بارها به چشم دیده ام که تا وقتی به جایی نرسیده ایم خیلی معصوم و مظلومیم اما امان از وقتی که قدرتی پیدا کنیم. همین من و ما می شویم جلاد! می شویم اویی که باعث و بانی تمام بدبختی هاست... یک لحظه فکر کنید آن کسی که آن بالا نشسته و ما این همه ازش شاکی هستیم، تا پیش از این مگر چه بود؟ که بود؟ درست یکی بود مثل ما!!... 

لامصب اونیکه داری ازش حرف می زنی، مال ِ گذشته ست. اون مرده، دیگه نیست. ولش کن. اما تو که زنده ای، تو که نقد می کنی، خودت چیکار کردی؟ کار درستی انجام دادی؟ کافی بوده؟!... کاشکی یک زمانهایی توی زندگی را برای خودمان بیشتر باز کنیم تا حواسمان به آدم ها و زندگی های دور و بر بیشتر باشد. قد ِخودمان دستگیری کنیم از آن هایی که واقعا نیازمندند... هر طوری که می توانیم... کمی مهربان تر باشیم! با یک لبخند. با یک جمله! با یک ذره احترام و قدردانی از فرصت زندگی.

تله ی روزمرگی

+ ۱۳۹۹/۱۱/۱۴ | ۱۳:۴۲ | بندباز **

دستم به نوشتن نمی رود. به نقاشی کشیدن هم!

شبیه حشره ای کوچک شده ام که گرفتار تله ی چسبناک روزمرگی ست!!

می دانم خیلی زودتر از اینها باید مراقب خودم می بودم.

غیررسمی

+ ۱۳۹۹/۱۰/۸ | ۰۸:۴۲ | بندباز **

یاد ِآن سال هایی افتادم که توی کارخانه کار می کردم. مسئول مالی بودم و قسمتی از کارم هم پرداخت حقوق و دستمزد بود. آن سال های آخر که بخاطر تحریم ها مجبور بودیم مواد اولیه را با چند واسطه از خارج بخریم، به مشکل برخوردیم. حقوق ها با تاخیر پرداخت می شد و این تاخیر گاهی برای همه مان غیرقابل تحمل بود. هر سال مدیر کارخانه را عوض می کردند تا بلکه بتواند راهی برای دوام آوردن در آن شرایط پیدا کند. یکی از آن مدیرها هم مردی بود کوتاه قد، ریزه و با پوستی سفید و چشم هایی آبی که موهای بوری داشت! آقای نون که وقتی کمی هیجان زده می شد از شدت لکنت دیگر نمی توانست حرف بزند! مردی که از همان روز اول تا دیدمش با خودم گفتم:  "این چطوری مدیر کارخونه شده؟!" تا مدتها فکر می کردم دلیل بی اعتمادی ام به او، ضعف جسمانی اش است اما بعدها متوجه شدم که ضعف شخصیتی اش خیلی بیشتر توی ذوق می زند.

سر ِماه بود و کارگرها راه به راه سراغ حقوق را از من می گرفتند. یکبار دیدم یکی از آن قدیمی ها آمده توی اتاق و دارد داد و بیداد می کند! که: "خانوم فلانی به چه حقی حقوق ما را نمی دی!! مگه تو چه کاره ای؟!...". من هاج و واج مانده بودم که قضیه از چه قرار است؟! از او پرسیدم چه می گوید؟ این حرف ها یعنی چه؟ مگر پول کارخانه دست من است؟... با عصبانیت گفت: "بله که هست!! خود ِآقای مدیر گفته که حقوق ها را داده به شما اما شما پرداخت نکردید!!...". چشم هایم گرد شده بود. با پیرمرد به دفتر مدیر کارخانه رفتم. ماجرا را شرح دادم و در کمال تعجب دیدم که آقای مدیر در حال دفاع کردن از کارگر است: "خب خانوم فلانی شما باید کارهایتان را جوری انجام بدهید که حقوق کارگرها در اولویت باشد! من برایم خیلی مهم است که کارگرها به موقع حقوق بگیرند. نباید اذیت بشوند. چرا به حرف های من درست عمل نمی کنید! لطفا بروید و هر چه زودتر حقوق ها را پرداخت کنید!!"

و من همچنان با دهانی باز مانده از تعجب و چشم هایی گرد شده از دفتر بیرون آمدم!! یک لحظه شک کردم که مبادا لیست حقوق را رد نکرده ام!؟ مبادا پول به حساب کارخانه آمده و من بی خبرم؟! دوباره همه حساب ها را چک کردم... نه، خبری نبود. چند دقیقه گذشت و مدیر کارخانه به اتاقم آمد و توضیح داد که می خواسته کارگرها را آرام کند و راه دیگری جز این به نظرش نرسیده است. گفت سعی کنم با حرف، چند روز دیگر دست به سرشان کنم تا پول برسد!!... به چشم های روشن اش نگاه کردم که دو دو می زدند و گفتم: "یعنی واقعا لازم بود من رو جلوی این ها ضایع کنید؟!..." جوابی نداشت و رفت.

چند روز بیشتر نگذشت که در آخرین لحظه های روز ِکاری مان، جایی درست بالای سر ِمن، آن هم وقتی روی صندلی توی اتاق نگهبانی نشسته بودم و منتظر ماشین بودم، آقای رئیس یک سیلی محکم از نگهبان کارخانه خورد! جوری که هنوز هم صدایش توی گوش من است!! بعدها فهمیدم که با او هم بازی ای شبیه من انجام داده است! منتها نگهبان ما با وجود تمام عقاید عجیب و غریبش از اینکه اخراج بشود اما به صورت یک دروغگو سیلی محکمی بزند ترسی نداشت! و زد! هر چند یک ماهی از کار معلق شد اما بخاطر درستکاری و صداقتش، با ورود مدیر جدید به کارخانه، دوباره دعوت به کار شد!

 

داوود پاشای لعنتی!

+ ۱۳۹۹/۸/۲۴ | ۱۲:۴۴ | بندباز **

عطر تند و سمجی دارد! نعنا را می گویم. آن هم وقتی که قاطی پیاز داغ شده باشد! بدتر اینکه اندازه اش هم از دستت در رفته باشد و وقتی برای بار دوم و با دقت به دستور پخت خورش ترکی نگاه می کنی بفهمی اندازه اش را تقریبا سه برابر زده ای!! آن هم فقط برای اینکه هم زمان چند نفر دارند توی سرت رژه می روند!!

دستم بند است. بندی بین ریختن لباس ها در ماشین رختشویی و کلنجار رفتن با دکمه های لعنتی اش که همگی با هم روشن و خاموش می شوند و هر چقدر دولا می مانی تا بلکه دست از این بازی بردارند، چموش تر به تو چشمک می زنند! دستم بوی پیاز و گوشت چرخ کرده می دهد. بوی قلقلی های سرخ شده. برای بار سوم می شویمش. بو می کنم. هنوز هست. انگاری کل خانه بوی نعنا داغ و گوشت سرخ شده گرفته است! چاشنی را می چشم. رب انار ترش است. خیلی ترش! این چه ترکیب مزخرفی ست برای ناهار روز شنبه؟! اصلا کی گفته که بروی غذای تازه درست کنی؟ که خیر سرت وقت بخری برای سروکله زدن با نقاشی هایت؟!... نقاشی هایی که هنوز توی کله ات سروته می شوند و هر چه می کنی تن به رنگ و قلم نمی دهند؟!...

دوباره انگشت ها را بو می کنم. نمی خواهم کلیدهای کیبورد بو بگیرند. توی کادر جستجو می نویسم: " چطور اوقات فراغت سالمندان را پر کنیم؟! " نتیجه ها را تند تند می خوانم. تنهایی مادر در آن سر شهر، دور از من، زیاد شده است. این را از سوال های عجیب و غریب امروز صبحش فهمیدم. از نگرانی هایش که دارند عمق بی خودی می گیرند. به ساعت های زیاد فکر کردنش فکر می کنم. ساعت هایی که خالی باشند بیخودی لابه لای فکرهای ناخوب چرخ می شوند. به این نتیجه می رسم که باید برای مادر کار تازه ای دست و پا کنیم تا بیشتر با مردم برخورد داشته باشد... چه کاری؟ توی این وضعیت کرونا...

باید بروم لباس ها را روی بند پهن کنم. به بی حوصلگی جان فکر می کنم. به اینکه چطور می شود دوباره سرحال بیاید؟! این یکنواختی روزها و شب های در خانه بمانید یک برنامه ی اساسی می خواهد، وگرنه هرز می رود. حل می شود توی چرخ خوردن در اینستاگرام و کوبیده شدن مغز از حجم خبرهای بد!!... دماغم می سوزد. مغز کله ام هم همینطور. بوی تند نعناداغ چسبیده بیخ سرم و عطسه پشت عطسه نمی گذارد درست نفس بکشم. جمع کردن آب ریزش بینی ام پیشکش!!... صفحه ها را تند تند می بندم. به اتودهای نقش قالی ها می رسم. من باید پدر شما را بالاخره یک جوری دربیاورم! عید نزدیک است!! نمی خواهم دوباره یک سال دیگر را بی نتیجه از دست بدهم! دارم برایتان!... می روم سر اجاق. در قابلمه را برمی دارم. قیافه ی داوود پاشا بین قل قل آب و رب انار و نعنا جوری پشت و رو می شود که دلم را بهم می زند... .


عکس از :Werner Bischof

از هم گسستگی

+ ۱۳۹۹/۸/۱۰ | ۱۶:۵۵ | بندباز **

 این روزها بخاطر شرایط کرونا در جهان و بخاطر یک سری عوامل دیگر در کشورمان، به وضوح شاهد از هم گسستگی امور هستم. از سفارش خرید اینترنتی کتاب که بعد از یک هفته از واریز وجه و دو بار پیگیری کردن، تازه می شنوم که مرسوله در دو پارت به دستمان می رسد و این یعنی باید تمام هفته ی پیش رو و حتی هفته آینده اش را در خانه بمانیم و گوش به زنگ باشیم!! بگذریم از انتظار مضحکش که طعم یک خرید در شرایط مضیقه را ضایع می کند، این نوع ارسال - سفارش را در دو نوبت فرستادن آن هم در حالیکه تنها ده کتاب بوده که نایاب هم نبودند!! - حس عدم اطمینان و پشیمانی از خرید را در من ایجاد می کند. این مشت نمونه ی خروار از روند رو به نزول سیستمی ست که اداره ی کشور را بر عهده گرفته است! کرونا با همه ی سیاهی و تلخی اش، مثل نوری بود که بر روند کشورداری ما تابید!! شکاف ها و سوراخ ها را بهتر از هر زمان دیگری به ما نشان داد و کثافت هایی که در لوای تاریکی آنها می لولند و خون مردم زحمتکش را ذره ذره می مکند. اینکه هر هفته یک محصول ضروری نایاب می شود، قیمت ها در طول همان یک هفته بارها تغییر می کند، تصمیمات خلق الساعه از تریبون ها اعلام و بعدش بی هیچ پشتوانه اجرایی رها می شود... رها می شود... رها می شود... رها می شود تا جاییکه بالاخره این سیستم از پا درآید... که برسد به "مردم دعا کنید!"، برسد به " من گفتنی ها را گفتم دیگر کاری از دستم ساخته نیست!"، برسد به ناکجایی که شاید هیچ کس تصورش را  هم نکند!... کاش اشتباه کرده باشم! دلم می خواهد هنوز هم بتوانم با بستن صدای تلویزیون، با ندیدن پست های خبری در اینستاگرام به بی خبری خودم دلخوش باشم!! اما حادثه خیلی نزدیک تر از آن چیزی ست که فکرش را می کنم! اینطور نیست؟!


عکس از عباس عطار

چالش: این من هستم

+ ۱۳۹۹/۸/۳ | ۲۱:۲۳ | بندباز **

این چالش را از طرف Quote و نام جو قبول کردم.

 

1- من بسیار مهربان و فداکارم اما اگر جایی احساس کنم که بیهوده از خودم مایه گذاشته ام، بی رحم و سنگدل می شوم.

2- هنر و هنرمند را بسیار دوست دارم و عاشق آنهایی هستم که از یادگیری مداوم غرق لذت می شوند.

3- سعی می کنم همیشه به اصول اخلاقی پایبند باشم، همین مسئله باعث می شود در بسیاری از محافل من را آدمی خشک و نچسب تلقی کنند.

4- این اواخر تلاش می کنم تا حد ممکن هیچ کس و هیچ چیزی را کنترل نکنم و با شرایط پیش آمده تا جایی که ممکن است خودم را تطبیق بدهم.

 

 

دعوت می کنم از : آبلوموف - آقاگل - سپهرداد - زمزمه های تنهایی - Rhapsody

 

اطلاعات بیشتر و شرکت در این چالش در این لینک .

 

جاودانگی محمدرضا شجریان؛ خسرو آواز ایران

+ ۱۳۹۹/۷/۲۲ | ۲۱:۴۶ | بندباز **

 چند روزی بود که می خواستم درباره اش بنویسم اما هر بار مکث می کردم تا کلمه هایی درخور وجود او پیدا کنم! کلماتی که پیدا نمی شدند چون من بلدشان نبودم! رفتنش را باور ندارم. راستش هر باری که صدایش را می شنوم، انگار اولین باری ست که دارم با آوازش، با نوع نگاهش، با تفکر و مکتبش آشنا می شوم؛ هر بار تازه تر از قبل. از او یاد گرفتم که چگونه به شعر و موسیقی گوش بسپارم! با او توانستم به فرهنگ و هنر غنی گذشته مان نزدیک شوم. صدایش برایم تداعی حضور خدا بود. خالص و مومن! ربنایش به رمضان و روزه هایم معنا می داد. بعد از او دیگر هیچ ماهی رمضان نبود و دیگر هیچ روزه ای طعم نزدیکی به خدا را نمی داد! وقتی به ممنوع التصویری اش فکر می کنم یاد حکایتی در رساله "لغت موران" شیخ اشراق می افتم. حکایت خصومت خفاشان با آفتاب پرست! وقتی که دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند در ظلمت و تیره گی شب، آفتاب پرست را اسیر کرده و به آشیانه فلاکت خود بیاورند و بعد نقشه ی قتل او را بکشند. پس دور او جمع شدند و شور کردند و به این نتیجه رسیدند که هیچ مرگی دردآورتر از مواجه با آفتاب نیست! چرا که او را با خود قیاس کرده بودند بی خبر از اینکه آفتاب پرست آرزوی چنین قتلی را داشت! پس چون آفتاب دمید، او را از خانه ی نحس خود بیرون انداختند تا با دیدن شعاع آفتاب بمیرد و آنها دلخوش بودند؛ " اگر خفافیش بدانستندی که در حق حربا بدان تعذیب چه احسان کرده اند، چه نقصانست در ایشان بذوق لذت او، همانا در غضب بمردندی!"

 

 

از رفتنش با تصویری از همایون شجریان باخبر شدم. تصویری که او را سیاه پوش و گریان نشان می داد در حالیکه با سوز می خواند" برو آنجا که تو را منتظرند... " و راست می گفت! او بزرگتر از اینجا و این زمان بود!... خوش به سعادت او که دست ها به دعا برایش بلند شد نه به نفرین و دشنام! خوش به سعادتش که عمری با عزت زیست و قلب ها را از عشق و هنر لبریز کرد. این درس بزرگی ست برای آن هایی که عمری به پلشتی زندگی می کنند و قلب ها را از کینه و نفرت آکنده می سازند!! این سفر برای همه ماست. کاش لحظه ای به کیفیت رفتن مان فکر کنیم!!