دژخیم های وطنی

+ ۱۳۹۸/۹/۱۱ | ۰۹:۰۲ | بندباز **

سلام جان!

وقتی می گویی نقاشی کن، دلم می خواهد بوم ها را یکی یکی جلوی رویم بگذارم و با یک کارد بزرگ به جانشان بیافتم و پاره پاره شان کنم! به خاطر حرف های تو نیست که اتفاقا باعث می شوی یادم نرود نقاشی کردن را رها نکنم، به خاطر خشمی فروخورده است که خیلی از آدم ها در هفته هایی که گذشت، توی خیابان های شهرشان، خالی اش کردند؛ درست مثل گلوله هایی که دژخیم های وطنی در تن بی دفاع مردم خالی کردند!

همه ی این فشارها را تحمل می کنیم و همچنان سعی داریم تا لبخند بزنیم و تاب بیاوریم. همچنان بگوییم خدا را شکر که نانی داریم و سرپناهی بالای سرمان است! نه اینکه اینها جای شکر نداشته باشند، نه. اما زندگی مان را خلاصه کرده اند در کار کردن و خوردن و خوابیدن و نگران آینده ای بودن که تمامی ندارد!... آن هم اگر کاری داشته باشی یا نانی یا سقفی که به آرامشی نیم بند زیرش سر کنی اگر نه تمامش می شود همان نگرانی ناتمام... و این درد دارد. دردی که روح آدم را می خورد. 

در انتهای شب خبری از یک جودوکار ایرانی برایم می خوانی که بعد از تقاضای پناهندگی آلمان، شهروندی کشور مغولستان را پذیرفته است! قصد دارد برای تیم ملی آنها مسابقه بدهد. تناقض خنده داری توی ذهنم شکل می گیرد. به یاد ِحمله ی مغول ها می افتم و ویرانی هایی که قرن ها بعد هم کسی نتوانست آنها را جبران کند! حالا ببین چه کرده اند با ایران - چه کرده ایم با کشورمان - که یک ایرانی ترجیح می دهد زیر پرچم مغول ها و برای آن ها بجنگد اما در کشورش باقی نماند! جواب این ویرانگری خودمانی را چطور می دهیم؟ گریه دارد نه؟!... 

دارم به نقاشی هایی که نکشیده ام فکر می کنم.

 

نقاشی

اثری از علیرضا دیانی

 

خشک آمد کشتگاه من *

+ ۱۳۹۸/۹/۱۰ | ۱۰:۱۳ | بندباز **

 

 

" بر بساطی که بساطی نیست

در درون کومه ی تاریک من  که ذره ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم  دارد از خشکیش می ترکد

-چون دل یاران که در هجران یاران-

قاصد روزان ابری ، داروگ ! کی می رسد باران؟... "

*نیما یوشیج

 

پ.ن: وقتی نمی دانی چه بگویی؟! چگونه بگویی؟!... 

پس کِی نوبت زندگی ست؟

+ ۱۳۹۸/۹/۳ | ۱۲:۳۲ | بندباز **

سرصبحی بعد از یک هفته قطعی اینترنت، تازه می توانم چند سایت را باز کنم و فیلم اعتراضات مردمی را ببینم. البته گزارش ها همه شان توسط خبرنگاران دولتی تهیه شده اند اما همین هم برایم غنیمت است. به حرفهای مردم گوش می کنم. به جایگاه داران بنزین، آتش نشانان، مردم عادی که ناغافل گلوله خورده اند. زن ها و مردهای کارگری که به قول خودشان نه این طرفی بوده اند و نه آن طرفی و فقط داشته اند از مسیر همیشگی خانه شان عبور می کردند که دامنگیر اعتراضات شده اند. 

یاد حرفهای مادر می افتم وقتی که از خاطرات اوایل انقلاب می گفت. شب ها و روزهایی که مردم جرات به کوچه و خیابان رفتن نداشتند چرا که ممکن بود تیر غیب بخورند!... به قیافه های مجروحین و آنهایی که عزیزان شان را از دست داده اند نگاه می کنم. مغزم درد می گیرد. ما مردم، ما قشر متوسط، ما کارگران این خاک همیشه در حال هزینه دادن هستیم. هر اتفاقی که می افتد این ماییم که باید هزینه اش را بدهیم. هر تصمیمی که می گیرند ناخواسته این ماییم که در وهله ی اول قربانی می شویم.

از خودم می پرسم چرا؟ این همه هزینه دادن تا کِی؟! چه گناهی کرده ایم که در جغرافیای دین و نفت به دنیا آمده ایم؟ چشم باز کردم جنگ بود. تمام عمر دویدم تا انسان باشم،  با جامعه ام جنگیدم، حالا هم اگر بخواهم خودم را کنار بکشم باید با خودم بجنگم!! پس کِی نوبت زندگی است؟

راستش من دیگر خسته شده ام. دلم تغییر نمی خواهد. ادعای هیچ چیزی را ندارم. به هیچ کسی هم امید واهی ندارم. فقط می خواهم همین چند سال باقیمانده از عمرم را سر کنم. سرم به کار خودم باشد و تا جاییکه بلدم مسئله و مشکل خودم و اطرافیانم را حل کنم. همین. حکایت ما حکایت همان مرغی ست که در عزا و عروسی قربانی می شود. جایی شنیدم که توده ها انقلاب می کنند اما نمی توانند آن را اداره کنند. پس دو دستی تقدیمش می کنند به هر کسی که زورش بیشتر باشد! یعنی در نهایت باز هم به خواسته شان نمی رسند بلکه تنها پلی هستند برای رسیدن دیگران به خواسته های خودشان! دیگرانی که پول و قدرت دارند. متاسفم برای مردم کشورم... متاسفم برای این همه هزینه ای که ما باید همواره بدهیم، فرقی هم نمی کند چه کسی راس کار باشد.

 

به خاطر یک مشت نان خشک

+ ۱۳۹۸/۹/۳ | ۱۱:۵۶ | بندباز **

بالاخره نقاشی اش تمام شده بود و بوم بزرگ را به زحمت روی دیوار نصب کرده بودم. تصویرش تمام دیوار پذیرایی را پر کرده بود. چند قدم عقب رفته بودم و با دقت به نتیجه ی کارم نگاه می کردم؛ برش های تکه تکه شده از فرش و گلیم های دستباف، با رنگ های لاکی و اناری... همین طور به ترکیب بندی هر قطعه نگاه می کردم و از خودم متشکر بودم؛ "خوب کار کردیا!... آفرین!!" یکباره اما نمی دانم چطور سوراخ کوچکی از وسط بوم باز شد و جثه ی ریز و نحیف یک گنجشک از آن بیرون زد. گنجشک ِبیخیال با آن چشم های ریز و سیاهش کمی به این طرف و آنطرف نگاه انداخت و توی سوراخ جابجا شد. از کنار پاهایش سرو کله ی گنجشک دیگری پیدا بود. اولی به سرعت پر کشید و رفت و جا را برای بعدی باز کرد. دومی هم همین طور؛ نگاهی به من انداخت و تند بال زد و رفت...

هیچ سردر نمی آوردم؛ مگر می شود وسط یک بوم گنجشک ها لانه کنند؟! آن هم اینطوری؟! یکی یکی از توی نقاشی جان می گرفتند و بیرون می پریدند؟! گیج و منگ بودم که صدای بَم ِبرخورد چیزی با شیشه از خواب پراندم! اتاق توی تاریک و روشن دم صبحی ساکت و سرد بود. هنوز گیج خواب بودم که متوجه غوغای گنجشک ها شدم. نگاهم به سمت پنجره چرخید، هیکل های کوچک و ریزشان را از پشت پرده می دیدم که داشتند سر مشتی نان خشک خرد شده با هم جدل می کردند و در این بین بدن های نازک هم را به شیشه هل می دادند. یادم افتاد دم غروبی ته مانده ی نان سفره را توی مشتم خرد کرده و پشت پنجره ریخته بودم. خنده ام گرفته بود. چشم هایم را بستم و به تصویر نقاشی توی خواب فکر کردم. چهل تیکه ای بریده بریده از دستبافته های سنتی... بریده فرش هایی که گنجشککان گرسنه در آن لانه داشتند... .

 

به یاد آوردن (3)

+ ۱۳۹۸/۸/۲۱ | ۱۱:۱۳ | بندباز **

هنر روشی است برای حفظ تجربه ها با نمونه های زیبا و زودگذر بسیار و ما باید به حفاظت از این تجربه ها کمک کنیم.

روز شلوغی را در اردیبهشت ماه تصور کنید که به پارک رفته اید. به آسمان نگاه می کنید و تحت تاثیر زیبایی و ملاحت ابرها قرار می گیرید. زیبایی ابرهایی که به شکل دلپذیری از زندگی پرمشغله و تکراری روزمره ی ما فاصله دارند. وقتی به این زیبایی فکر می کنیم، برای چند لحظه از چیزهایی که ذهن مان را مشغول کرده است، رها می شویم. و در پهنه ی گسترده ی آسمان قرار می گیریم به دور از نق و ناله های مداوم خودخواهی هایمان.

 

اثر: جان کانستابل 1822 (John Contable)

 

تصویر ابرهای جان کانستابل، ما را به تمرکز دعوت می کند. تمرکزی فراتر از معمول و توجه به بافت و شکل های گوناگون ابرها. نقاش ما را دعوت می کند تا همه ی حواس مان را به تنوع رنگ ها و کنار هم قرار گرفتن آن ها بدهیم. هنر پیچیده گی ها را حذف می کند و به ما کمک می کند تا روی مفاهیم عمیق تری دقیق بشویم. حتی برای مدتی کوتاه. مطمئنا جان کانستابل در اتودهایش از ابرها انتظار نداشت که ما عمیقا در گیر وضعیت هواشناسی بشویم. حتی منظور او نقاشی شکل دقیق ابر ِ کومولونیمبوس نبوده. بلکه هدفش توجه به مفهوم احساسی ِنمایشی است که هر روز، بی صدا، بالای سر ما برپا می شود. و سعی نموده تا این احساس عمیق را بیشتر در دسترس ما قرار دهد و تشویق مان کند که توجه بیشتری به آن نشان بدهیم. توجهی که در خور ِاین نمایش زیبا و بیننده اش که ما باشیم، است.

 

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.

به یاد آوردن (2)

+ ۱۳۹۸/۸/۲۰ | ۲۰:۰۰ | بندباز **

یوهانس ورمیر موقعیت اش را به عنوان یک هنرمند بزرگ مدیون یک نکته است. او می داند جزئیات مهم را چگونه ثبت کند.

زنی با لباس آبی نامه می خواند - اثر : یوهانس ورمیر 1663 (Johannes Vermeer)

 

زنی که در این اثر حضور دارد می توانست حالت های متفاوتی داشته باشد. مثلا حوصله اش سررفته باشد، اوقاتش تلخش باشد، درگیر کاری باشد، شرمزده باشد یا بخندد. حتی می شد او را به شکل های مختلفی نقاشی کرد. ولی ورمیر "لحظه و موقعیت خاصی" را برای او انتخاب کرده است؛ زمانیکه ناخودآگاه تحت تاثیر و در حال فکر کردن به کسی یا مسئله ای در دور دست است.

ورمیر با ساختن موقعیتی از سکوت و سکون، زن را در حالتی از جذب شدگی تصویر می کند. در کادر تصویر ِاو، همه چیز در حالتی از سکوت و سکون قرار دارد و زن کاملا در متن نامه ای که در دست دارد غرق شده است. به حالت دستانش نگاه کنید؛ با انگشتان کمی مشت شده، حالتی کاملا شخصی دارد. حتی از گوشه ی لب های کمی بالا رفته اش می توانیم به حالت مجذوب شدن او در نامه بیشتر پی ببریم. نیم رخ زن در مقابل نقشه ای قرار دارد که دقیقا هم رنگ صورت اوست. انگار ذهنش درگیر جایی در آن نقشه است. نور شفاف تابیده شده بر روی صورت او این حس را القا می کند که ذهنش دارای عاطفه ای معتدل و شفاف است. همه ی این ها فقط ثبت چهره ی یک زن نیست بلکه تصویری از او در حالتی خاص است. ما فقط او را مشاهده نمی کنیم، متوجه نکته ی مهمی درباره ی او می شویم.

 

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.

به یاد آوردن (1)

+ ۱۳۹۸/۸/۲۰ | ۱۹:۳۴ | بندباز **

با خاطره شروع می کنیم؛ ما در به یاد آوردن چیزها مشکل داریم.

مغز ما به طرز وحشتناکی این قابلیت را دارد که چیزهای مهم را فراموش کند. این چیزهای مهم در اصل همان اطلاعات دنیای پیرامون ما هستند. هم اطلاعات واقعی و هم اطلاعات حسی! اولین کاری که ما در قبال این فراموشی انجام می دهیم یادداشت کردن است. همه ما در یک دوره ی زمانی خاص از زندگی و یا شاید در تمام طول آن "دفتر خاطرات" داشته ایم. هنر و به خصوص نقاشی ، دومین کاری است که بشر برای حل این مشکل انتخاب کرده است. به این اثر توجه کنید:

 

 

دیبوتا (Dibutades) چهره ی شبانی را طرح می زند - اثر: ژان باپتیست رنیو 1786 (Jean-Beptiste Regnaute)

 

زوج عاشق مجبورند از هم جدا بشوند. دختر از ترس ِ از دست دادن یارش، تصمیم می گیرد طرحی از او بکشد. طرحی خطی از سایه ی او را با تکه چوبی سوخته در کنار سنگ گوری می کشد. نقاشی رینو از این صحنه ، سخت تاثر برانگیز است. آسمان لطیف غروب، به پایان آخرین روز ِبا هم بودن عشاق اشاره دارد. فلوت ِزنگ زده ی پسرک، نماد سنتی شبانان، با بی توجهی در دستان اوست. در حالی که در طرف چپ، سگی سرش را بالا گرفته و به زن می نگرد که یادآور وفاداری و وابستگی است. زن این تصویر را می کشد تا وقتی پسرک رفت، بتواند با وضوح و قدرت، او را در ذهن حفظ کند؛ به عبارت دیگر، آن گاه که پسرک کیلومترها آن طرف تر در دره ای مشغول چراندن گله اش است، شکل دقیق ِبینی، حلقه های مو، خم گردن و شانه ی کمی بالا رفته ی او برایش باقی خواهد ماند.

رنیو در این اثر پرسش مهمی را مطرح می کند؛ چرا هنر برای ما ارزش دارد؟ و پاسخی که می دهد حیاتی است. هنر به ما کمک می کند به نکته ای توجه کنیم که در زندگی ما اهمیتی اساسی دارد؛ با هنر، چیزهایی را که برایمان عزیز است و فانی هستند، حفظ می کنیم. پاسخ ِبه این نیاز را در عصر حاضر می توانیم در عکس های خانوادگی مان مشاهده کنیم. وقتی در یک جمع خانوادگی، دوربین دست می گیریم یعنی ضعفمان را در به خاطر سپردن این لحظات می دانیم. لحظاتی که عمیقا می خواهیم در ذهن ثبت کنیم، چرا که از فراموشی آن ها سخت می ترسیم.

در ترس ِما از فراموشی، نکته ی خاصی پنهان است، مسئله فقط از یاد بردن جزئیاتی در مورد افراد و مناظر نیست که ما را نگران می کند، ما می خواهیم چیزهایی را که مهم! هستند به یاد بیاوریم. پس؛ کسانی را هنرمند ِخوب می دانیم که متوجه هستند چه چیزهایی را یادآوری کنند و چه چیزهایی را کنار بگذارند. در نقاشی رنیو، این جدایی عاشق از معشوق نیست که زن می خواهد به خاطر بسپارد. بلکه او به دنبال حفظ شخصیت و جوهر وجود معشوق است. بنابراین دست به ثبت ویژه گی های مختص او می زند.

ما یک اثر هنری را که حتی می تواند یک عکس خانوادگی باشد، زمانی موفق می دانیم که به چیزهای مهم و ارزشمند و نه سطحی، اشاره کند. یک اثر هنری خوب بر چیزی تاکید می کند که بیشترین اهمیت را دارد. چه بسیارند آثاری که مانند یک عکس، خاطره ای را در ما زنده می کنند اما از آنجاییکه عصاره ی مهم آن واقعه را ثبت نکرده اند، همانند هدیه ای تو خالی ما را دچار سرخوردگی می کنند.

 

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.

هنر در مقام ابزار

+ ۱۳۹۸/۸/۲۰ | ۱۹:۳۱ | بندباز **

اگر کمی به عقب برگردیم و از خودمان سوال کنیم چرا انسان چاقو را ساخت؟ چه پاسخی می دهیم؟ قاعدتا انسان چاقو را ساخت برای اینکه خودش و جسمش قادر به بریدن و تکه تکه کردن نبود، در حالیکه به آن نیاز داشت. انسان بطری را ساخت به این دلیل که نیاز به حمل آب داشت و خودش قادر به حمل آب نبود. پس می بینیم که بشر برای رفع نیازهای خود دست به ساختن ابزار زده است. حال اگر هنر را هم بر همین منوال یک ابزار تلقی کنیم، این ابزار به چه کاری می آید؟ و به کدام بخش از نیازهای بشری پاسخ می دهد؟

هنر هم مانند هر ابزار دیگری این امکان را به بشر می دهد تا قابلیت هایش را از حدی که طبیعت برای او تعیین کرده، فراتر ببرد. هنر می تواند نقطه ضعف های انسان را جبران کند. البته نقطه ضعف های ذهنی و روحی او را. برای درک هدف هنر باید از خودمان بپرسیم؛ نیاز داریم با ذهن و عواطف مان چه کارهایی بکنیم که بدون این ابزار در انجامش مشکل داریم؟ هنر چه کمکی به نقطه ضعف های روانی ما می کند؟ جالب است که بدانیم هفت نقطه ضعف عمده برای ذهن بشر شناسایی شده است و به دنبال آن، هفت کاربرد عمده هم برای هنر مطرح است: 

1- به یاد آوردن. 2- امید. 3- تحمل اندوه. 4- تعادل یافتن. 5- چگونگی درک ِخود. 6- رشد کردن. 7- تحسین هنر.

 

نقاشی

نقاشی از: آنه محمد تاتاری

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.

هنر به چه کار می آید؟

+ ۱۳۹۸/۸/۲۰ | ۰۸:۴۶ | بندباز **

بعد از پشت سر گذاشتن یک سری اتفاقات زنجیره ای خوب و بد، فرصتی دست داد تا به سراغ کتابی بروم که از نمایشگاه کتاب خریده بودم و مشغول خواندنش بشوم. یک فصلش که تمام شد دیدم این کتاب از آن دست کتابهایی ست که باید (می شود / بهتر است) چند بار خواندش. پس شروع کردم به یادداشت برداری و بعدتر دیدم که چه خوب می شود اگر بتوانم خلاصه ای از هر بخش آن را توی دنیای مجازی نشر بدهم. شاید برای بقیه علاقمندان به هنر هم جالب و خواندنی باشد. القصه این شد که دست به کار شدم و باید بگویم که مطالب بعد، برداشتی ست از کتاب: "هنر چگونه می تواند زندگی شما را دگرگون کند؟". نوشته ی  آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و با ترجمه ی گلی امامی - نشر نظر .

داستان ما از این سوال اساسی آغاز می شود که اصولا هنر به چه کار می آید؟

اگر علاقمند و پیگیر دنیای هنر باشید، تفاوت محسوسی را در تاسیس و راه اندازی گالری های هنری در سطح شهر تهران (لااقل) حس کرده اید. فعالیت های هنری در سطح جهانی با سرعت بیشتری از گذشته در دل حراجی های بزرگ جریان دارند. اثرات آن ها بر دنیای هنر و بخصوص نقاشی ایران هم مشهود است. بعد از سال ها رکود، راه اندازی حراج تهران، برگزاری سمینارها و کارگاه های مختلف با موضوع کیوریتوری و گالری داری، اقتصاد هنر و دعوت به بازدید از موزه ها و نمایشگاه های هنری، همه و همه شاهدی هستند بر این ادعا که "هنر اهمیت زیادی دارد!!."

اما در مقابل، بارها برای خودم پیش آمده که تحت تاثیر تبلیغات فراگیر یک نمایشگاه، سختی راه و زمان محدود را به جان خریده و به بازدید از مجموعه ای از آثار هنری رفته ام. و در مقابل، بعد از ساعت ها سر پا بودن، سرخورده و مایوس، به خانه بازگشته ام. در مورد بازدید از موزه ها حتی، وقتی در برابر یک اثر معروف ایستاده ام احساس عجیب و دلهره آوری داشته ام. اینکه چقدر دانش و سواد بصری ام کم است. اینکه چرا هیچ چیزی از این اثر نمی فهمم. و و و ... . ممکن است همه اینها برای شما هم پیش آمده باشد. حتی در زمینه های دیگر هنری، در تئاتر، سینما، موسیقی و ... . گاهی تقصیر را به گردن خالق اثر می اندازم. گاهی خودم را مقصر می دانم. اما ظاهرا مسئله اصلا اینطور نیست. یعنی نه در اثر هنری اشکالی هست و نه در من ِمخاطب! بلکه اشکال در بحث آموزش و عرضه ی هنر است. 

به این معنی که ما در قرن معاصر بیشتر از هر زمان دیگری در مقابل هنر بیگانه بوده ایم. یا منصفانه تر این است که بگویم کمتر از هر زمان دیگری با هنر ارتباط برقرار کرده ایم! و بارها در مواجه با یک اثر هنری از خودمان پرسیده ایم که " این دیگه چیه؟ به چه درد می خوره؟!... ". شاید بد نباشد که کمی بیشتر روی این سوال مکث کنیم و از خودمان بپرسیم که اصلا بشر برای چه هنر را به وجود آورده است؟ شما چه پاسخی به این سوال می دهید؟

 

نقاشی

نقاشی از: علی اکبر صادقی

 

پی نوشت: 

این مطلب برداشتی از کتاب "هنر چگونه زندگی شما را متحول می کند؟"

اثر: آلن دوباتن و جان آرمسترانگ و ترجمه ی گلی امامی است.

21Grams

+ ۱۳۹۷/۱۱/۱۴ | ۱۱:۰۲ | بندباز **

"بیست و یک گرم" فیلمی به کارگردانی الخاندرو گونسالس اینیاریتو، محصول سال 2003 آمریکاست. فیلمی با ساختار و فرم پازل گونه که زندگی سه خانواده ی آمریکایی را برای مخاطبش روایت می کند. حلقه ی اتصال تمام آدم های این داستان، یک تصادف است!

این فیلم با چیدمانی که به نظر گمراه کننده می رسد، درصدد نمایش مفاهیمی چون مرگ و زندگی، جبر و اختیار،عشق و نفرت، حادثه و تصادف و حتی اعتقاد به اصول مذهبی در برابر رهایی از تمام قیود دینی است. شما ممکن است هنگام دیدن این فیلم، حس سرنشین قایقی را داشته باشید که دستخوش طوفانی بی پایان است و تمام ِزمان صد و بیست دقیقه ای فیلم را یک نفس لابه لای تلاطم حوادث و تصاویر از سر بگذرانید. خود ِمن به شخصه سه بار فیلم را نگه داشتم تا نفسی تازه کنم. اما گذشته از همه ی سوالاتی که درباره ی مفاهیم بالا، همیشه برای بشر بی پاسخ باقی می ماند، یک سوال اساسی ذهن من را به خودش مشغول کرد؛ " مگه در اون بیست و یک گرم، چقدر چیز جا می شه؟ ظرفیتش چقدره که آدمی همه ی داشته هاش رو درون اون به دنیا میاره و بعد از کلی کش و قوس، با همون، دنیا رو ترک می کنه؟!"

 

 

* نام فیلم ۲۱ گرم و همچنین جملات پایانی پُل (با بازی شون پن) ناشی از تحقیقات یک پزشک آمریکایی (تقریباً در سال ۱۹۱۰) است. این پزشک وزن یک بیمار را که در آستانهٔ مرگ قرار داشت به‌وسیلهٔ ترازویی دقیق اندازه‌گیری کرد و بلافاصله بعد از مرگ وی نیز وزن او را اندازه گرفت و متوجه شد بعد از مرگ دقیقاً ۲۱ گرم از وزن بیمار کم شده‌است؛ که از آن تحقیق، این موضوع به یک باور جمعی تبدیل شده بود که این ۲۱ گرم وزن روح انسان است که پس از مرگ از جسم رها می‌شود.